روزهایی که گذشتن و من هم چیزی راجع بهشون ننوشتم، روزهای مهمی از زندگیم بودن...
روزهایی که شاید به ظاهر ساده گذشتن و اگر از بیرون نگاه کنی، متوجه تغییر خاصی نمیشی اما برای من هر روزش یه اتفاق مهم بود!
توی این سه چهار ماهی که دست و دلم به نوشتن نمیرفت اتفاقات زیادی افتاد که شاید سهم مهمی از زندگی من رو تشکیل میدادن...
امتحانات نهایی دادم، دیپلمم رو گرفتم و بالاخره بعد از ۱۲ سال فارغالتحصیل شدم! کنکور دادم و توی بلاتکلیف ترین حالت ممکن، سر کردم...
توی این فاصله سرکار رفتم و مسئولیت جدیدی تقبل کردم که کمکم کرد با آدمها ارتباط برقرار کنم و وارد بخش خیلی کوچکی از جامعه ی پیش روم بشم...
.
خیلی وقت بود که دستاورد نویسی نکرده بودم، هرچند الان هم خیلی مطمئن نیستم که نوشتهام از جنس دستاوردها باشه اما دوست داشتم بیام نطقی کنم و خلاصه ای از این مدت رو اینجا به ثبت برسونم ...
.
در روزهایی که گذشت من خیلی فکر کردم، اونقدر فکر کردم که احساس میکنم مغزم در حال سوختنه... بعضی شبها (یا بهتره بگم اکثر شبها نخوابیدم و تا صبح توی فکر بودم...) من این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای به خودم فکر میکنم؛ به اینکه من کی هستم؟ و دنبال چیم؟
به این فکر میکنم که آدم ها چطور زندگی میکنن؟ و ارزش گذاری های جامعه چه شکلی نقشه زندگی ماها رو تغییر میده؟
به این فکر میکنم که دنبال علاقه رفتن مهم تره یا دنبال هدف رفتن؟
به این فکر میکنم که آدمها چطور برای زندگی هاشون برنامه ریختن و جهان بینی های اونها رو باهم مقایسه میکنم ...
به آینده بیشتر از هرچیزی فکر میکنم و این وسط کلی چالش و دغدغه به ذهنم هجوم میاره...
اما یهو یادم میاد به جمله ی معروفی که همیشه به خودم میگم : «مهدیه اینقدر نگران آینده ای که نیومده نباش! اصلا تو فرض کن که فکر کردن راجع به آینده گناهه!»
بعد هم به خودم نهیب میزنم که: بابا توکلت به خدا باشه! تو فکر میکردی تا این لحظه از زندگیت این طور رقم بخوره و در این نقطه قرار بگیری؟ نه!!! اصلا تصور همچین آینده ای نداشتی! پس بسپار دست خودش! خدا بهترین برنامه ریز دنیاست... یه وقتایی سخت ترین اتفاقات و ترسهات رو تبدیل میکنه به آسون ترین قسمت قضیه! یه وقتهایی اصلا مسیر زندگیت رو از راهی میبره که فکرشم نمیکردی و بعدش که به خودت میای میبینی : وااااو! چقدر خوب شد که اینجوری شد!!!
اونوقت همین میشه تنها مسکن و آرامش دهنده این روزهام...
بجای اینکه استرس آینده ای که هنوز نرسیده رو داشته باشم، گرم «اکنون» میشم که بیشتر از هرچیزی محتاج توجه هه! بعد هم با یه ذهنیت کلی از مسیر آینده م، باقیش رو میسپارم دست خدا و امید میبندم به اینکه عاشق بنده هاشه پس بهتر از هرکسی میدونه چی براشون خوبه! به نظرم همین یعنی توکل، مگه نه؟
.
فراغت بعد از کنکور بالاخره باعث شد فرصت خوندن کتابهای مورد علاقهم رو پیدا کنم، کتاب هایی که معتقدم میتونن شخصیت سازی کنن و به روح و ذهنم صفا ببخشن...
جدا بیرون رفتن ها و وقت گذروندن با رفیق و فامیل و آشنا
دوره هایی که کمابیش توی برنامم گذاشته بودم، کمکم کردن بهتر فکر کنم و یجورایی توی ابعاد جدیدی از زندگی رشدم دادن.....
فرصت کردم بی دغدغه نقاشی بکشم و بعد از مدتها قلمو بدست بگیرم :)))
و از همه مهمتر اینکه فکر کنم مهدیه ای که خیلی وقت پیش، توی روزمرگی ها گمش کرده بودم رو پیدا کردم ...
مهدیه ای که خیلی بهش بد کردم و مدتها کنارش گذاشته بودم، روش یه سرپوش گنده گذاشتم و بدون توجه به خواسته ها و آرزو هاش، رفتم دنبال تحمیلات بیرونی!
الان خیلی بیشتر از هروقت دیگه ای این جمله معروف به خاطرم میاد که: «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!»
اما میخوام یه چیزی بگم:
بزار رسوا بشی اما همرنگ جماعت نشو!!!
به رسوا شدنش می ارزه این همرنگ نشدن ...
بزرگترین درد همینه،
قاطی روزمرگی شدن،
عادت کردن،
مثل بقیه شدن،
مثل همه رفتار کردن ...
یه وقتی اومد و همه یه اشتباهی رو انجام دادن، اصلا اشتباه هم نه، یه کار بی فایده، بی تاثیر ؛
اینکه همه انجامش میدن
نه توجیهی بر خوب و حق بودنش میشه
نه دلیلی برای اینکه انجامش بدی!
اگه یه کاری بنظرت فایده ای نداره، کلا ولش کن. اینطوری میتونی خودتو از جماعت اطرافت متفاوت کنی، اینکه برای هرکارت یه دلیل داشته باشی و با هدف جلو بری!
وگرنه که دور هممون پره از آدمهای بی هدفی که برای هیچ کدوم از کارهاشون حتی دلیل درست و مشخصی ندارن!
توجیهی که در جوابش هم فراگیر شده اینه که: خب همه هم همینکارو میکنن! :))))
.
خلاصه که آره؛
دلم تنگ شده بود برای ویرگول و اومدم یکمی از خودم و روزام بگم و برم...
از اینکه محتوا ارزنده نیست عمیقاً متاسفم :)?