
آیا جدال عقل و احساس در دنیای علم، تعبیر درستی است؟
برای دههها، فرهنگ سازمانی، ایدهٔ «تصمیمگیرندهٔ عقلانی» را ستوده است؛ میگویند کسی که منطق را از احساسات جدا میکند، به بهترین نتیجه دست مییابد! اما یافتههای علوم شناختی تصویری کاملاً متفاوت ارائه میدهند: احساسات مانع تفکر نیستند، بلکه پیششرط آناند.
پژوهشها بر روی بیمارانی که دچار آسیب در آمیگدالا و قشر پیشپیشانی شکمی-میانی (ventromedial prefrontal cortex) هستند نشان میدهد که اختلال در پردازش هیجانی میتواند حتی انجام سادهترین تصمیمهای روزمره را با دشواری همراه کند. در غیاب احساسات، گسترهٔ انتخابها بهطور نامحدود گسترش مییابد و منطق بهتنهایی قادر به فراهم کردن مبنای کافی برای تصمیمگیری مؤثر نیست.
این بینش پیامدهای مهمی نیز دارد:
احساسات بهمثابهٔ اطلاعات - احساسات سیگنالهایی هستند که به ما کمک میکنند ارزش و اهمیت گزینههای مختلف را بسنجیم. بدون آنها، منطق فاقد جهت و هدف است.
تصمیمگیری و رهبری - رهبرانی که تلاش میکنند احساسات را سرکوب و صرفاً بر عقلانیت محض تکیه کنند، ممکن است همان فرصتهای حساس و ارزشمندی را از دست بدهند که در محیطهای پیچیده و نامطمئن موجب پیشرفت سازمان میشوند.
رفتار سازمانی - دینامیکهای عاطفی در تیمها تنها عوامل نرم نیستند؛ آنها توجه، حافظه و اولویتبندی اهداف را شکل میدهند. نادیده گرفتن این عوامل منجر به نتایج ضعیفتر سیستماتیک میشود.
آنتونیو دامازیو این مفهوم را در فرضیهٔ نشانگر سوماتیک (somatic marker hypothesis) به زیبایی بیان کرده است: احساسات، سیگنالهای متجسمی هستند که شناخت را محدود و هدایت میکنند. آنها زیربنای تفکر مؤثر را شکل میدهند و نباید حذف شوند.
با احترام، مهدی روزبه