Mahsa Ebrahimnia
Mahsa Ebrahimnia
خواندن ۱ دقیقه·۲۲ روز پیش

خاطره


خاطره‌ای از ۹ سالگی‌ام در ذهن دارم که آنقدر محو و دور است که گاهی شک میکنم به واقعی بودنش. تصویر محوی در خاطر دارم از سایه‌ی یک دزد روی دیوار خانه‌مان، که آمد و دوچرخه برادرم را دزدید.

باید در آن لحظه می‌رفتم و پدرم را صدا می‌کردم و می‌گفتم: بابا، یه سایه رو دیوار دیدم. مطمئنم که هیجان‌زده می‌شدم و می‌ترسیدم. واکنشی طبیعی از یک کودک ۹ ساله. قطعا پدرم هم اولش باور نمی‌کرد و فکر می‌کرد که خواب دیده‌ام و یا خودش هم خوابالود بود و نمی‌توانست تمرکز کند. ولی من باز هم اصرار می‌کردم و مادرم را هم بیدار می‌کردم.

آنوقت مطمئنم که جدی می‌گرفتند و بیدار می‌شدند. از پنجره حیاط را چک میکردند و می‌دیدند که اشتباهی در کار نبوده و دزد هم فرار می‌کرد و دوچرخه نجات می‌یافت. و آن‌وقت من هم یک قهرمان کوچک می‌شدم. دختری که حواسش جمع است و مراقب است.

حس غرور و افتخار به آدم دست می‌دهد. مثلا وقتی مامان این قضیه را برای بقیه تعریف می‌کرد، همه به من نگاه تحسین‌برانگیز خواهند داشت و من پر از لبخند می‌شدم. از همان لبخند‌هایی که هرچه سعی می‌کنی جمع نمی‌شوند.

دزددوچرخهآدم دستآن‌وقت قهرماناشتباهی کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید