محیط زندگی و شرایط جامعه سبب شد کم کم احتیاط تبدیل بشه به ترس و این ترس تبدیل بشه به عدم اطمینان و رفته رفته بشه عدم اعتماد به نفس.
هربار که میخواستم در حوزه کسب و کارم ، کاری رو انجام بدم ترس رو با مغز استخوانم حس میکردم و ولی با وجود این ترس باز هم کارمو انجام میدادم .موضوعی که برام عجیب بود این بود که وقتی همان کار رو برای بار دوم و سوم و ...هم میخواستم انجام بدم دوباره به همان شدت ترس رو میزیستم.
مدت زیادی با ترس جنگیدم ولی در نهایت قبول کردم که من حق دارم بترسم و با زانوهای لرزان کارمو انجام بدم وقتی اینو درک کردم دیگه از ترس نترسیدم دیگه باهاش دشمنی نکردم و اونو به عنوان بخشی از وجودم قبول کردم.
ولی موقعی که میترسم مثل فیلم جان نش به خودم میگم این واقعی نیست این واقعی نیست و ذهن ناخودآگاهم رفته رفته داره به این مساله واکنش خوب نشون میده.