تو سرما و گرما، تابستون و زمستون میرفت حیاط و روبهروی پنجره قدی اتاق بزرگه ورزش میکرد.
باباجیمو میگم.
سواد نداشت، وقتی ورزش میکرد شمارهها رو دوخط درمیون اشتباه میخوند. بعد فوت مامانی، یه بار که داشت واسه خودش ماهی درست میکرد با یکذره کره، بهش گفتم باباجی چرا یکم روغن نمیریزی؟ خندید و گفت دختر من اگه تا این سن زندهم به خاطر همین خوراک و شیر و ورزش هر روزمه.
وقتی خیلی سر کیف بود و روزش قشنگ، من و ستاره خانم صدا میکرد، با یه صدای بلند و لحن شیرین. همیشه به خاطر مدل زندگیش و اینکه از کوچیکی تو کفاشخونههای شهر کارگری کرده بود و بعد از چند سال کارگاه خودشو راه انداخته بود و سرپرست چندین کارگر بود، لحن صداش تند و خشن بود ولی وقتی اینمدلی صدام میکرد روزم شیرین میشد.
یک سال آخر مریض شده بود، مریضیه مهلک آلزایمر. چهار روز گم شد و نبود، چهار روزی که برام چهار سال گذشت. پیداش که کردیم خیلی بی رمق و لاغر بود ولی بازم اجازه نداد دستاشو بگیریم و خودش تا بیمارستان راه اومد. ماههای آخر با رضایت عمهها و عمو بردنش خانه سالمندان.
وقتی بعد از یک هفته رفتیم ملاقاتش و دیدمش، قلبم فشرده شد. پیر شده بود، خیلی پیر. دیگه اون باباجیه ورزشکار و قوی، با بازوهای سفت مثل بازوی ملوان زبل نبود.
ماه بعد در حالی که همه پرستارا غمگین بودن و گریه میکردن، جسدش رو بهمون تحویل دادن. همشون میگفتن خوشاخلاقترین پیرمردمون بود و به همه مهربونی میکرد و با خنده ازشون استقبال میکرد.
الان در آستانه پنجمین سالروز فوتش و در حالی که با چشمهای خیس این یادداشت رو مینویسم و دلم خیلی هواشو کرده میگم که باباجی، ستاره خانمت این روزا حال و روز خوشی نداره، به اندازه تمام آسمون ها دلگیره، مثل ابر بهار شده و با یه تلنگر کوچیک اشکاش راه میوفتن. برای آرامش قلبم دعا کن.