مهسا سیما·۶ سال پیشمادرانههیچ وقت تصورش رو نمیکردم.حتی اون روزی که متوجه شدم دارم مادر میشم و با خودم عهد بستم که نه مادری وابسته باشم نه اجازه بدم فرزندم بهم
مهسا سیما·۶ سال پیشخاطرهی بارونیصدای بارون که میومد، چشمام و بستم و رفتم به رشت و وقتی ده سالم بود و خونه مامانی و باباجی، که ۶ صبح با ذوق اینکه دختر و نوههاشون از تهران اومدن بیدار میشدند و سماور و روشن میکردند و سفره صبحانه رو تو ایوون پهن میکردند و بیصدا منتظر بیدار شدن ما میشدند.و من و علیرضا که ۷صبح با شادی تمام، نه به زور و بلکه با میل خودمون از خواب بیدار...
مهسا سیما·۷ سال پیشسی سالگیه منتو آینه خودمو نگاه میکردم متوجه شدم وقتی میخندم گوشههای چشمام چروک میشه ،
مهسا سیما·۷ سال پیشستاره خانمش بودمتو سرما و گرما، تابستون و زمستون میرفت حیاط و روبهروی پنجره قدی اتاق بزرگه ورزش میکرد.باباجیمو میگم.سواد نداشت، وقتی ورزش میکرد شمارهها رو دوخط درمیون اشتباه میخوند. بعد فوت مامانی، یه بار که داشت واسه خودش ماهی درست میکرد با یکذره کره، بهش گفتم باباجی چرا یکم روغن نمیریزی؟ خندید و گفت دختر من...
مهسا سیما·۷ سال پیشیک بانوی نیمچه #فنی۱۸ سالگی بعد از دیپلم تو یه آموزشگاه کامپیوتر شروع به کار کردم. اول به عنوان مسئول ثبت نام بعد که کمکم دورههای رایانهکار