ویرگول
ورودثبت نام
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ ماه پیش

رویایی دروغین اما رنگی

میدونی چیه؛خیلی وقته می‌خوام راجب این حرف بزنم نزدیک چهار پنج تا پست براش نوشتم اما فکر نمیکنم هرگز پستش کنم چون بعد از نوشتنشون تنها با گذشت چند ساعت فهمیدم چقدر اشتباهه،گاهی حرفام و گاهی راهکار هام..

زندگی؛قهوه ای تلخ با چاشنی شکلات ۹۸ درصد ؛فقط کافی است تو چگونه بچشی...در تلخی قهوه آن غرق شوی یا با شیرینی ملال انگیز شکلاتت در آسمان ها سیر کنی بی آنکه منتظر جرعه تلخ و مسموم کننده بعدی باش

روراست باشیم...هردو دروغی بیش نیست!زندگی میانه یا آنهاست...آن لحظه که ملس می‌شود گاهی تلخی اش کنی بیشتر گاهی شیرینی اش ملال انگیز تر گاهی هم خنثی..

آری زندگی نه آنقدر پوچ و بی معنی است که این همه مکاتب بر مبنای پوچ گرایی بدل شود نه آنقدر وسوسه انگیز که بخواهی جاودانه شوی و خیمه بزنی روی دنیای سیاهی که گاهی رد سیلی اش تا روز ها گونه پریچهر قلبت را گلگون می‌سازد...

ما عادت کرده ایم به دروغ...

فقط کافی بود بپذیرید!زندگی مگر چیست؟

چیزی بیش از لبخند زدن به آسمان آبی با ابر های پفکی؟طبیعت سبز و جو زمردین اش؟طعم چای بعد از خستگی فراوان؟لبخندی که بی بهانه و چشم داشت بهم تقدیم میکنیم؟از زندگی چه انتظاری داری؟!

زندگیِ آرام جز نجوای شبانه با خدایی که منتظر توست؟جز با آغوش دستان فردی که خدا او را به ماتم کده قلبت تبعید کرد تا نه عشق را برای ماندگاری در دنیا؛ بلکه برای درک بهترِ خداوندی اش بچشی؟سکون و آرامش چیزی جز حرف های در گوشی با معصومی است؟

عشق وسوسه انگیز است...چون کسی تورا می‌بیند و در آغوش می‌کشد ... اما گاهی خسته کننده است چرا که بعد از دوسال حقیقت زندگی مانند امواج سهمگین حقایق تک به تک به گوشت سیلی میزند...

عشق و آرامش آمد تا بفهمی خدا چیست و کیست

اما ما عادت داریم گم شویم ! در همه چیز فقط خودمان را ببینیم..گاهی ما با وجود یک پرنده ،یک گل،یک آدم،ماه و ستاره و خورشید در آسمان به این زندگی پر پیچ و خم لبخند می‌زنیم...

چون آرامش میگیریم...این آرامش از چیست؟تا حالا هنگام دنبال کردن تمامی این پدیده ها؛ قدرت تعقلت را به کار انداختی؟اصلا بحث سر چیز دیگری بود...اینهمه بداهه گویی شاید بی دلیل هم نباشد،بگذریم..اما به علت خودشیفتگی بالا حذفش نمیکنم چون حرف هایم بی منطق نبودند!

هنگامی که زنجیر اسارت افکار تو را در بند می‌کشد ذهن با توافق قلب، تورا میهمان می‌کند به دنیای مجازی خودساخته ؛جایی که همه چیز گل و بلبل است تو به فرد مورد علاقه ت می‌رسی...در خانه ای که دوست داری...همه چیز همانگونه است که تو میخواهی ...با هیجان هایی که تو دنبالش هست و شغل و رشته مورد علاقه ات بدون هیچ تلاش و خستگی ای

گاهی آنقدر تصورات و تخیلات قوی می‌شود که تو در ذهنت خسته کوفته میشوی بخاطر ۴۸ ساعت شیفت وایساده اما در حقیقت تو در حال تماشای تلویزیون و .... هستی

..و تو پذیرفته میشوی از طرف تمام آدمها...گاهی آنقدر در خیالات زجر میکشی تا ترحم شخص مورد علاقه ات را به دست آوری...لیکن در دنیای حقیقی همراه با شخصیت خیالی ات اشک میریزی. میخندی، صحبت میکنی. راه میروی. چشم و ابرو بالا و پایین می‌کنی ...خلاصه اره،،،خودت تا تهش برو دیگه

گاهی در جایی که خیال کردی حقی از تو ضایع شد اما سکوت کردی نه بخاطر بزرگواری ات بلکه بخاطر ضعف ،عقده اش گریبانت را می‌گیرد و هوای دلت ابری می‌شود

اما دوباره به دنیای گل و بلبلت رجوع می‌کنی و قاتل سریالی آدمهایی میشوی که زیاد حرف میزنند!

گاهی هیجان بیشتر یا شادی بیشتر میخواهی

با دوستانت در ذهنت خاطره میگویی و در حقیقت در کف اتاق ریسه میروی و همه تورا مجنون خطاب میکنند ،نمیدانند که تو از مجنون هم یک لول دیوانه تری...

گاهی بحث میکنی،بابت تمام حرف های که نصفه رها شدند چون شنونده مناسبی نداشتند...

گاهی،گاهی،گاهی...

و دائما به خود دروغ میگی...

دروغ؟آری تو حقیقت را در صندوقچه زیر شیروانی ذهنت دفن کرده ای و رنگ های کاذب تصورات را در آغوش کشیدی..خسته نشدی؟

تا کی میخوای ناپذیری و حقیقت رو در آغوش نکشی؟

عزیز من...این دنیا هرچی که هست، این افکار پوچ بعد از ساعتی ذهنت رو خسته و آشفته می‌کنه

اگر خوب بود آرومت میکرد نه آشفته تر..

همیشه میگفتم باید در مشغله باشی تا فکر و خیال نکنی اما حال میگویم برنامه ریزی و برون ریزی مناسب...

جایی باید تخلیه شوی...حتی آدمها هم خیلی مناسب نیستند...سکوت اگر مناسب باشد عامل پیشرفت است...

عامل رشد است اگر سکوتت مثل الان تورا در وادی خیالات اسیر کند ؛روراست باشم بهتر است بروی بمیری...نه چیزه؛ یعنی خب من هنوز زنده ام !

و اومدم بگم...سکوت زمانی ارزشمند است که بسترش را خودت فراهم کنی؛ گاهی بستر خیلی چیز ها فراهم می‌شود مثلا پای حرف استادی نشستن...گاهی خودت آنقدر پیشرفت میکنی که اسباب سکوتت در فراهم می‌کنی

توی افکارت خبری از ترحم نیست...

ترحم؛عاملی که مارو سوق داد به سمت خیالات ،چون دلمون برای خودمون سوخت،چون گفتیم چرا من...؟!

ترحم مزخرف ترین چیزی هست که باهاش دست و پنجه نرم میکنیم...

سکوت گاهی همین قلم و کاغذ است...گاهی نگاه به آسمان و طبیعت...سکوت خودت را پیدا کن

در جایی که نه نفرت و نه محبتی تو را درگیر کند در جایی که نور را استشمام کنی و آرام شوی ...جایی که لبخند بزنی از لطافت گلها را ببینی ...

جایی که به کار های بدی فکر کنی اما از خودت متنفر نشی بلکه بپذیری و راه حل هارو در آغوش بکشی...جایی که یادگیری بیشتر بخندی و کمتر اخم کنی...و مسیری درست رو پیدا کنی...

زندگی نه در مشغله زیاد است نه در سکوت آغشته با خیالات...

تنها باید یادگیری سکوت کنی و کمی خودت را در آغوش کشی...

نه خودی را که زخم خورده؟نه خودی شنگول...

هیچکدام

...خودت با تمام نواقص و کمالات...

استادی داشتم که از اول نقل کردم...می گفت؛عشق آمد تا زندگی رنگین شود..تا تو عشق را به طبیعت به آسمان بپاشی و همه چیز را زیبا تر ببینی...همیشه عشق با یک انسان شروع یا تمام نمی‌شود ..آری این تکراری است

اما حال نقل دیگری از او دارم...زندگی همین چیز هاست...این را در حالی می‌گفت که من داشتم ارائه چند صفحه ای ام را برایش با رسم نمودار توضیح میدادم تا از نیروی حال مسخره بگویم و او داشت کیک بروانی میخورد!

میدونید اگر فکر کنید منظورش کیک بود...همان لحظه که گفت اینها را ول کنید زندگی همین چیز هاست..

او زندگی را همیشه از جانب دیگر میدید

بحثی به راه می انداخت...می‌گفت روانشناسی زرد ؟ما هزاران بحث میکردیم و در نهایت می‌گفت اما من فقط میخواهم یک چیز را بدانم

..چرا گفتیم زرد ؟صورتی نه! از روانشناسی رنگ ها گفتیم و او نفی کرد از یک مجله گفت...سرچ کردیم و دیدیم روزنامه نگاری برای فروش بیشتر یک طرح عروسکی با لباس زرد طراحی کرده بود و در دور رقابت پیروز شد...دو روزنامه نگار بودند که هردو مطالب دروغ می‌نوشتند اما یکی عروسک زردی را روی صفحه اش گذاشت و موفق شد

بعد هم از علاقه اش به تیله می‌گفت ...

از اینکه زندگی همین چیز هاست

از اینکه عاشق فوتبال بوده اما جایگزینی ؛یعنی تیله بازی را انتخاب کردم چون نمی‌توانستم فوتبال بازی کنم و این مسئله برایش بسیار جدی است حتی جدی تر از فوتبال و با افتخار از کودکی می‌گفت که اشکش را در آورده بود چون در مسابقه ای ناعادلانه کل تیله هایش را بالا کشیده بود...از درست کردن دوغ و آبلیمو طبیعی...

من باز هم به ترم قبل برگردم به روند خودسرانه ام در کلاس ادامه میدهم و نمی‌گذارم حتی یک کلمه درس بدهد...شما نمی‌دونید اون کلاس واقعا،واقعا،واقعا پر نبود...یک سبک زندگی بود :)

استادی که عاشق فوتبال بود اما الان دعا می‌کرد ایران ببازد نه بخاطر تنفرش ...او عاشق وطنش بود...و سیاست را پذیرفته بود نمی‌گفت تحمیل عقاید...معتقد بود هر جامعه برای بقای خود چیز هایی را هی می‌گوید و این فقط برای ایران نیست و این تبلیغات عادی است

آها راجب فوتبال!,اره می‌گفت تیم های فوتبال به‌دست افراد ناشایستی افتاده که بعد از باخت رفتن تو دریای دوبی و با لبخند عکس پست کردن و با آهنگ رقصیدن..دقیقا چند ساعت بعد از باخت...

می‌گفت اینها نمی‌دانند وطن چیست!

از موزیک ها می‌گفت...که شماها احمقید به کنسرت می‌روید چرا به خود دروغ میگویید...آری یک خواننده تنها لب میزند و حتی آهنگ را نمی‌خواند ...اما شما احمق ها پول میدهید ...

جمله اش را هنوز بخاطر دارم...می‌گفت من برخلاف شما دوست دارم از زاویه دیگری نگاه کنم همین!زندگی همین است

برای همین شما افسرده آید و من سرخوش و گاهی مردم دیوانه خطابم می‌کنند...

کسی که دوست داشت همش بگویید نه استاد دیوانه چرا شما فیلسوفی هستید که من کتاتان را در کتابخانه ام دارم..بعد می‌گفت کدام کتاب...و من نمیدانم چرا گفتم کتاب (اسم عجیب غریبی گفتم با لبخند مضحک انگار حقیقت دارد)و استاد بگوید بله کتاب های دیگری از من را هم بخوانید!

کسی که از دل کتاب های پوچ گرایی و حتی چالش گونه مثل کتاب های دایسایوفسکی که عقاید تورا به چالش میکشد با موفقیت بیرون آمده بود و زندگی را پوچ نمی‌دید

می‌گفت این کتاب ها جنبه میخواهد ،گاهی میخوانی و غرق میشوی...گاهی هم خیلی سخت بلند میشوی و اینبار اگر خدارو پیدا کنی هرگز گم نمیکنی...اما همه نیاز ندارند خدا را گم کنند تا دوباره پیدا کنند...

کسی که تنها دلخوشی اش بیت هایی بود که از حافظ حفظ می‌کرد و ما مجال نمیدادیم چون تمام جلسات را حاضر بودیم و استاد نمی‌توانست از لحظات کوتاه برای حفظ اشعار استفاده کند...

کاش دوباره می‌توانستم کلاسی داشته باشم با استادی که همه چیزش رنگ و بوی زندگی می داد...

از عوارض روابط و مسائل روزمره می‌گفت...از حماقت نوجوانان و ماشروم کشیدن...از احمق بودن دختر ها و سرزدن به فالگیر ها..

می‌گفت تو همان ۱۰۰ ملیون را به من بده تا من هم مثل همان فالگیر به شماها بگویم که به تو بر میگردد؛ تورو خدا...

از استادی که رنگ و بوی زندگی قدیمی را میداد..حتی می‌گفت سر زدن به گوشی ده دقیقه هم زیاد است...راست هم می‌گفت :) ذهنمان را به چه خزعبلاتی پر می کنیم؟با ناکافی بودن ؟

و حرف قناعت بود ،زندگی ای به دور از تجملات...

مردی اهل فکر ...

آری فکر ....شاید استادم زیاد سکوت کرده و زندگی را پیدا کرده

نمیدانم !

اما هرچه هست...همین هایی بود که گفتم...شاید خیلی مرتبط نبود اما بی ربط هم نبود...یک ذهن منسجم میخواهد...که به دنبال حقیقت است...حقیقت زندگی نه تنها در این دنیا ...

همه چیز را فراتر از این دنیا دیدن..

از خواب فانتزی هات بیدار شو و از غرق شدن در سیل تلخی های حقیقت دست بردار...

تنها با حقیقت ها همراه شو و زندگی را همانطور که هست بنگر...

گاهی همه چیز را ما سخت می کنیم با افکارمون

مثلا ترس از دست دادن یک آدم در حقیقت خیلی ساده تر از تله افکار ماست...

انقدر به خودمان ظلم نکنیم...

:)گاهی از زاویه ای دیگر بنگریم...

تمام حرف هایش اول برای خودم بود در آخر هم برای خودم بود!اما گفتم و نوشتم...چون شاید توهم شبیه به من بودی...

بخشی از نوشته هایش راجب اختلالی است به نام خیال پردازی نابهنجار.

اما تمام این خیالات را توهم که یک فرد عادی هستی در زندگی آن داری با شدنی متفاوت تر...گاهی هر چیزی وقتی افراطی شود اختلال می‌شود... و گاهی ما تنها می‌خواهیم بگوییم من افسرده ام یا من اختلال دارم تا خودمان به حال خودمان ترحم بخوریم...تا از واقعیت ها دور شویم

فکر میکنم دیگه کافی باشه!

حقیقت عشق،زندگی، و دنیا را همانگونه که هست در آغوش بگیر

..به زور نمی‌توانی دست کسی را به اسارت دستانت در بیاوری،به دنبال دلیل هم نباش...

همانگونه که پروین اعتصامی می‌گوید؛

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

حرفم را به یاد استادم با یک شعر تمام می کنم

اما در پرانتز بگویم

افکار؛ تو را از عرصه عمل باز میدارد..من نمی‌گویم مولایم امام علی می‌گوید(این افکار همان خیالات و نوشخوار ذهنی بیهوده است)

بلکه در جایی دیگر از مزیت امید می‌گوید و امید را همان تصوراتی می‌گوید که عامل پیشرفت است

شاید بگویید یعنی چه؟یعنی گاهی در افکار آنقدر زندگی زیباست و همه چیز تکمیل است...شغلت...فرد محبوبت...حال روانی ات... رشته تحصیلی ات.. که یادت می‌رود زندگی اصلی ات همین دنیاست و باید برایش تلاش کنی و غرق میشوی

گفتنی هارا گفتم

فعلا...

با آرزوی موفقیت با چاشنی آرامش..

زندگیدنیای مجازیروزنامه نگارخیالات
۲۵
۶
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:
با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید