تو زندگی روزمره، آدم به اتفاقات مختلفی بر میخوره و با چالشهای مختلفی دستوپنجه نرم میکنه، یک سری از اونها مهم و تعیینکننده هستن و بیشترشون هم نه. به قولی، اگر با یه نگاه «بِردْ آیْ ویو» از بالا و خارج خودمون به خودمون نگاه کنیم، میبینیم که توی تایملاین زندگیمون بیشتر تصمیماتمون اونقدرا هم تعیین کننده نیست، مثالشم میتونه همه اتفاقات و تصمیماتی باشه که تا امروز با اونها مواجه بودیم و در زمان خودشون فکر میکردیم مسئله مرگوزندگی مطرحه؛ ولی الان به اونا میخندیم. از طرفی نباید بذاریم این موضوع بههیچوجه در ما، حس بیتفاوتی و بیخیالی نسبت به زندگی ایجاد کنه و اهمیت تفکر و تصمیمگیری برامون کم رنگ بشه.
ذهن ما طوریه که اتفاقات رو به صورت لحظهای بزرگنمایی میکنه، این قابلیت هم میتونه خوب باشه و هم عامل ایجاد اضطراب و نا امیدی. اینکه ما فراموش نکنیم که به صورت داینامیک بین حالتهای مختلفِ نگاه به خودمون، یعنی به صورت متمرکز و کلی، جابه جا بشیم، تاثیر مهمی در مسیریابی به سمت اهداف زندگی و حفظ انگیزه و کششِ درونی در راستای نیل به اهدافمون داره. مثل پرواز هواپیما از نقطه A به نقطه B، درسته که خلبان باید توجه زیادی به مسیر و رادار و شرایط جوی و علائم هشداردهندهِ لحظهای داشته باشه؛ ولی این نباید باعث پرتشدن حواسش از مسیر بین دو نقطه بشه؛ چون با غفلت از اون، هواپیما ممکنه به صورت ایمن سر از یه نقطه دیگه در بیاره.
خب، این مقدمات رو گفتم که برسم به اینجا؛ رسیدن به ظاهرمون، خوندن کتابهای توسعه فردی، صبح زود پاشدن، خوردن غذای سالم، تلاش و کار زیاد روزانه، فیلمدیدن، پادکست گوشدادن، شنیدن موسیقی و انجام کارهای دیگه، اگر یه هدف بزرگ و یک انگیزه قوی و معنوی به همراه یه فلسفه از زندگی و خودشناسی، هرچند ابتدایی و کودک انگارانه -که اونم البته به مرور زمان و رشد کردنمون اصلاح میشه و بهتر میشهح- پشتش نباشه، میشیم مثل یه آدمی که داره سریع و ایمن از نردبون اشتباهی برای کندن سیب از درخت اشتباهی بالا میره. اگر اون روحِ قضیه پشتش نباشه، بیرون هرچقدرم قشنگ باشه به مقصود نمیرسیم. راجع به این قضیه کلی کتاب و شعر و حکایت و امثالوحکم و آیات و روایات و ... تو همه فرهنگها و زبانها وجود داره؛ ولی درست مثل یه عینک که جلو چشممونه، دیده نمیشه، و با سرعت گرفتن هرچه بیشتر این بشر متمدنِ پرادعا به سمت خردمندی و بهرهوری، ارزشهای اصیل رنگ میبازن و سایهها و توهمهایی از اونها که ناشی از سطحینگری تحمیلشده به افکار ماست، نسخههای صوری، تقلبی، تقلیدی و عامهپسند از این ارزشها رو به خورد ما میده. توهم روشنفکرنماها که شیفته و خودباختهی حرف و تفکر و سخن دیگران هستن و با خودبیگانگی و دگرشیفتگی به این موضوع دامن میزنن این موضوع رو تشدید میکنه. تقلیدُِ چشم و گوش بسته و یا گاها ناخواسته از برداشتهای سطحی دیگران و فکرکردن، دیدن و شنیدن با ذهن و چشم و گوش دیگران، ما رو تبدیل میکنه به آدمایی که با پشتکردن به منابع و ارزشهای اصیل خودشون، مسخِ مفاهیم دستکاریشده و کپی کاری شده سطحی دیگران میشن؛ و این به مرور روح رو میخوره و ما رو در دستیابی به اون چیزی که باید، سست میکنه و با چیزهای دمدستی سرگرم نگه میداره. هویت ما اگر از ریشههای عمیق ِ ارزشهای والا تغذیه نکنه، در مقابل طوفانِ افکار و سیلِ تبلیغاتِ مادی گرایانه و سطحینگرانه دوامی نداره و از ریشه در میاد.
چشم داری تو، به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن مولوی
در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن، کار بیگانه مکن
ای تو در پیکار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته مولوی
همچو آیینه مشو محو جمال دیگران
از دل و دیده فروشوی خیال دیگران
در جهان، بال و پر خویش گشودن آموز
که پریدن نتوان با پر و بال دیگران مولوی