روزی که برای اولین بار با دنیای برنامه نویسی آشنا شدم،دقیقا مثل این بود که دری به روی دنیای نارنیا پیدا کرده ام؛همانقدر جذاب و همانقدر ترسناک.
همه چیز جذاب و ساده بود،از نمایش یک سری کاراکتر ساده در خروجی تا ساخت ماشین حسابهای ساده و پیش پا افتاده باعث میشد جذابیت آن چند برابر شود.
همان موقع بود که تصمیم گرفتم برنامه نویس ماهری بشوم تا با همین تخصص دنیا را متحول کنم،چه خیال خامی!
با تمام مشکلات نیمی از عمر را صرف زل زدن به صفحه ی مستطیلی و خط نوشته های نامفهموی که هیچکس جز خودم نمیفهمیدشان گذشت.مشکلات هیچوقت تمامی نداشتند،از تمام شدن کارت های اینترنت اینترنت جام جهان نما و صدای عجیب مودم دیال آپ تا نبود منابع داده ی کافی و قابل فهم برای یادگیری؛حتی کسی نبود که بتوانی ازش سوال بپرسی و با یک نکته ی خیلی ساده از چاه مشکلات بیرون بیایی.قضاوت دیگران هم بماند،چون از نظر دیگران ما جز بازی کردن و تلف کردن وقت کار دیگری نمیکردیم.
با همه ی این مشکلات باز هم تلاش کردم،روزها یک زندگی عادی و شبها یک زندگی مخفیانه که شامل ساعتها نشستن و زل زدن به کدهای درهم و برهم و تست آنها بود؛اما هنوز جذاب بود و نمیتوانستم از آنها بگذرم.شاید آن خطها جادویی بودن و من را جادو کرده بودن.
روزها میگذشت و من کم کم نتیجه ی تلاش های خود را میدیدم،من در حال خلق نیازهای دنیای خود بودم و این خیلی خوب بود.اولین باری که توانستم از برنامه نویسی منفعتی داشته باشم را فراموش نمیکنم،زمانیکه با استفاده از زبان VB یک نرم افزار نوشتم که در آن نام افراد را مینوشتم و اسم را به صورت ال ای دی به نمایش در می آورد.با همین کار ساده موفق شدم از یک معلم نمره ی قبولی در درسم را بگیرم،آنجا بود که به خودم گفتم پس میشود از اینکار سود برد.
تازه وارد دانشگاه شده بودم که شروع کردم به پیدا کردن شغل مرتبط با تخصصم،اما هیچ چیز شبیه تفکراتم نبود.برای برنامه نویس جماعت کار زیادی نبود اگر هم بود انقدر سخت گیرانه بود که با برده داری تفاوتی نمیکرد؛آن زمان اینگونه بود که برای کار کردن در معدود موقعیت های شغلی برای یک برنامه نویس شروط سنگینی میگذاشتن.گرفتن ضمانت های سنگین،تعیین دوره های کارآموزی طولانی مدت بدون حقوق،حقوق های خیلی پایین و هزار بدبختی دیگر؛اما همه اینها نمیتوانست باعث بشود که بیخیال این کار بشویم و ما تمام شرایط سخت کار را میپذیرفتیم تا بتوانیم به عشق خود برسیم.
بالاخره به سختی کار پیدا کردم و به صورت پروژه ای با شرکتی همکاری میکردم.هنوز دانشجو بودم اما علاقه ای به درس خواندن نداشتم و ترجیح میدادم به کارم برسم.وقتی اکثر دوستانم سرشان با بازی کردن یا جزوه های درسیشان گرم بود من یا در حال انجام پروژه بودم یا در حال مطالعه ی منابع جدید برنامه نویسی.دانشگاه با تمام سختی هایش تمام شد،اغلب رشته های در همینجا تمام میشد و نیاز نبود چیز دیگری مطالعه کنی و خیلی راحت کار پیدا میکردی،اما این برنامه نویسی لعنتی هیچوقت تمامی نداشت و همیشه کلی چیز جدید وجود داشت که میبایست یاد میگرفتی،انگار فقط برای اذیت کردن تو ایجاد شده بود.اما نمیدانم چه جادویی در آن بود که باز هم نمیتوانستم بیخیال آن بشوم و برم سراغ یک کار ساده تر.
سالها گذشت و من شدم یک متخصص برنامه نویسی،وقتی به خودم نگاه میکنم دائم با خودم غر میزنم که چرا این کار رو انتخاب کردم؛فشار و استرس،ساعات کاری زیاد،نیاز به روز بودن دائمی،توقعات عجیب کارفرمایان،پروژه های بزرگ و پول های کم فقط گوشه ای از مشکلات ما برنامه نویسان است.با خودم غر میزنم و به خودم میگویم چرا این مسیر را آمدم و یک مسیر آسانتر را انتخاب نکردم اما هیچوقت دلم راضی نمیشود این نارنیای پنهان خودم را به پول و آسایش بفروشم.
Programmer never die,they have no life
ما برنامه نویسیم.سخت کوش هایی که از نظر دیگران تنبلیم،منظم هایی که از نظر دیگران شلخته ایم،انسان های عادیی که از نظر دیگران عجیبیم.
روز برنامه نویس مبارک!