باباحاجی که هیچ وقت حج نرفت اما بهش میگیم(!) باباجی. بابابزرگی که همیشه مهربون بوده و هست، آروم، با ایمان، منطقی، همیشه سرش به کارش خودش بود، همهکارهاش رو خودش میکرد و فقط گاهی به ننهای یک سری از چیزها رو میسپرد. حواسش به همهی بچهها، نوهها و فامیل بود. حواسش بود که کوچکترین آزاری به کسی نرسه. سواد نداشت و ساعتی هم در دست نداشت اما میدونست با سرعتی که راه میره و عصایی که در دست داره، کی از باغ راه بیوفته که به موقع وضو بگیره و به نماز سر وقت برسه.
باباجی برای لحظاتی هم که شده، حال تکتک بچهها رو میپرسید:
+خوبی بابا؟ درسهات خوب پیشمیره؟ الحمدالله، شکر خدا. دیگه چه خبر بابا؟ سلام برسون بابا. کاری باشه بابا؟ سایهاتون کم نشه. خدانگهدار بابا.
از اون روز لعنتی که نسخه اشتباه تجویز شد، از اون روزی که وقتی داشتم رانندگی میکردم به سمت خانه و در این حین با عزیزترینهای زندگیام یعنی مامان، بابا، ننهای و باباجی که کنار من نشسته بود، صحبت میکردیم! ناگهان؛ انگار! باباجی از بین ما رفت! انگار! زبونتو گاز بگیر!
+باباجی چیزی شده؟ خوبید؟ -(سکوت) ++نه طوری نیست چیزیاش نشده. +بذارید بزنم کنار ++آب بخورید شاید بهتر بشید. -(چند کلمه نا مفهوم)
شاید سنگینترین بغض تا به الان اون لحظات از زندگی بود. وقتی رسیدیم به دم خانه:
+ میتونی پیاده بشی؟ - بله خودم پیاده میشم! + بذارید کمکاتون کنیم. - نه بذارید خودم پیاده میشم.
نمیتونست و انگار سکته کار خودش رو کرده بود. من و بابا، باباجی رو جابجا کردیم تا به داخل خونه، تا به جایی که همیشه مینشست که راحت بتونه بلند بشه و بره نمازش رو بخونه. اذان گفت و تلاش کرد که بلند بشه و نماز بخونه، اما پاها دیگه توانی نداشتند، عصا هم کمکی نمیکرد. +بابا کمکات کنیم؟ -نه خودم بلند میشم. نیم ساعت تلاش کرد و نشد. سکوتی کشنده که در مقابل واقعیت میایستاد. باباجی دیگه نمیتونه روی پای خودش بایسته. مردی که ستون یک خانواده بود. مردی که کشاورزی و بنایی میکرد و حتی تک تک آجرهای این خانه رو خودش گذاشته بود. خودش معمار بود خودش نجار بود و خودش به تنهایی یک خانواده پرجمعیت رو بزرگ کرد. بدون ذرهای منت، فقط محبت و هیچ چیز دیگر. دستهای پینه بسته و تلاش شبانهروزی برای اینکه بچهها آسوده بخوابند، درس بخوانند و در دل آنها آب تکان نخورد. باباجی که مثل خیلی از جنوبیها رفته بود دبی که کار بکنه. به شکلات میگفتم چاکلت، به آشپزخانه میگفتن مطبخ.
(اگر اشکها بگذارند که به نوشتن ادامه بدم)
در آن سکوت تلخ، انگار غرور یک مرد شکست. آن مرد مجبور بود انگار برای اولین بار در عمرش از بچههایش بخواهد که کمکش کنند که وضو بگیرد. که نمازش سر وقت باشد. وضو گرفت و آخرین نمازش را خواند.
قلب من در آن سکوت شکست.
به مرور روند بدتر شد و در نهایت در یک جا متوقف شد. باباجی دیگه خیلیها رو یادش نیست. باباجی منو به عنوان نوهای یادش مونده بود که این سالهای آخر مینشست به داستانهاش گوش میداد. اولین نوه و تنها نوهی پسرش بودم. باباجی برای تولد من یه حساب بانکی باز کرده بود که یه مقداری پول برای هدیه تولد توی اون گذاشته بود. هر شب که خونهی ننه بودیم، همه مشغول حرف زدن با فامیل و بقیه میشدن و من روبروی باباجی به داستانهای کار کردنش در جوانی، وضعیت ثمر باغها، بارون اومدن بد موقع امسال و شیوه کاشتن درختها گوش میدادم. در اون سن شاید آدما دوست دارن شنیده بشن و خب من محبت باباجی رو هیچ وقت نمیتونستم جبران کنم، شاید تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به حرفاش گوش بدم و اون ذوق شنیدن و پرسیدن رو هر شب میدیدم. چایی بخوریم و ازش بشنوم. نه این ترحم نبود. یک شوق و ذوق دو طرفه بود که برای من و باباجی ارزشمند بود. تمام شد، همه این شوقها تمام شد.
باباجی خدا را شکر هنوز هست اما در یک گوشه که انگار دیگه صحبتها به سختی گفته میشن و حافظهای که دیگه یاری نمیکنه. دیگه داستانها فراموش شدند. آدمها نصفه و نیمه در ذهنش ماندهاند؛ گاهی هستند و گاهی نیستند. هنوز به داستانها گوش میکنم اما دیگر نمیدانم که میداند ا نوهی کوچکش مثل آن شبها حرف میزند یا که فقط مرور خاطرات است. نمیدانم میداند که کسی به شوق حرفهایش نشسته یا نه. باباجی انگار نیست! شاید برای خودش انگار نیست!