ببینید غم مسریه. جدیدترین یافتم اینه که شخصیت نازل و بد من بالاخره یه راهی برای آسیب زدن به اطرافیانش پیدا کرده و اونم چیزی جز اشاعه دادن غمش به اطرافیانش نیست. خب، من همکارام سر کارام به طرز جالبی دوستهای نزدیکم هستم. یکیشون که عزیزه و یکی دیگشون آدم قابل احترام و دوست داشتنی برای من هست، شاید هر روز دیدن آدما ناخودآگاه آرومم میکنه و حس بهتری بهم میده. البته این آرامش و حس بهتر بارها بهم ثابت شده موقتیه. مثل این میمونه روی 12000 هکتار جنگل یه سطل آب بپاشی که آتیشش رو خاموش کنی.
داستان از این قراره که توی چند روز گذشته عزیز راجع به موضوعات مختلف خیلی عصبی رفتار میکنه و اون دوست دیگم غمگین و خمود شده. اینکه آیا من مقصر این رفتارهاشون هستم، درست نیست ولی از این موضوع نمیشه ساده گذشت که هم نشینی با من واقعا روشون اثر میذاره. آدمی مثل من که غرق توی درده باعث میشه حال دوستاشم کم کم عوض بشه و شروع مسری بودن این غمی میشه که هزاران بار در روز به تپش میوفته.
بعضی وقتا از خودم میپرسم، ممل جدی چی باعث میشه حس بهتری به خودت پیدا کنی؟
جوابی ندارم. راه حلی ندارم. الگوریتمی برای رسیدن بهش ندارم و بدتر از همه حرفی برای گفتن به خودم ندارم. کم کم دارم با خودم غریبه میشم. اینقدر خودمو دست کم میگیرم که حتی برای کوچکترین کارهایی که 100 بار میکردم، اعتماد به نفس ندارم. بعضی کارها رو فقط و فقط به خاطر حوصله نداشتن انجام نمیدم اما حقیقت اینه که اعتماد به نفس انجامشم خیلی از موقعها ندارم. مثلا من باید از ک میپرسیدم که چرا مل اون شب نیومد؟ یا موقعی که اون خانمه ازم خواست باهاش برم دیت، میرفتم. باید خیلی از کارها رو میکردم اما نکردم.
همون موقع هم میدونستم انجام ندادن این کارها به ضررم تموم میشه اما بازم انجامش ندادم. انگار فرار کردن از مشکلات و پاک کردن صورت مساله، اولین سپر دفاعی من در بروز مشکلات جدیده. خلاصه که عمری دگر بباید بعد از وفات مارا. حالا اینکه وفات درستتره یا فراق مهم نیست، مهم اینه که کاين عمر صرف کرديم اندر اميدواری، اندر امیدواری. چاره چیه که دیگه امیدواری خاصی وجود نداره.
شب بخیر.