Mamal Injast·۲ ماه پیشکاناتای یازدهم: تنها نخواهم ایستاد!کاناتای یازدهماین روزهای زمستانی بیشتر از گذشته به کنار «رودخانه اوس» میروم. ساعتها مینشینم و به چیزهایی فکر میکنم که حتی نمیدانم چه ه…
Mamal Injast·۲ ماه پیشکاناتای دهم: محو تدریجی سلام!کاناتای دهمآدمها وقتی کسی را از دست میدهند، معمولاً تنها به یاد خاطرات خوش میافتند، انگار که ذهنشان میخواهد تصویری زیبا و کامل از آن فر…
Mamal Injast·۳ ماه پیشکاناتای نهم: تولدت مبارک، لوکا!کاناتای نهماین روزها خیلی حواسپرت شدهام. چند ساعت است که دنبال ناخنگیر میگردم و حتی یادم نمیآید جای همیشگیاش کجا بود. البته مهم نیست،…
Mamal Injast·۵ ماه پیشناترازی احوالات!به همه چیزهایی که معتقد نیستم قسم میخورم حرف زدن، نوشتن و هر گونه ابراز کلامی آخرین کاریه که دوست دارم انجام بدم. توی این وضعیت بد که همه…
Mamal Injast·۶ ماه پیشکاناتای هشتم: زندگی و تجربه!کاناتای هشتمذرهای اغراق نمیکنم اگر بگویم عضلات پاهایم گاهی از شدت درد، ملتمسانه دمپایی لاانگشتی، ماسههای گرم ساحل و آب را طلب میکنند. م…
Mamal Injast·۷ ماه پیشکاناتای هفتم: نور و امید!کاناتای هفتمدیشب، یکی از سردترین شبهای عمرم را پشت سر گذاشتم. هرچقدر خودم را در لباسهایم پیچیدم، هرچه بیشتر تکان خوردم و راهی برای فرار ا…
Mamal Injast·۷ ماه پیشکاناتا: پایان بخش اول!پایان بخش اولهمانطور که پیشتر اشاره کرده بودم، قصد دارم بخشی از خاطرات و تصورات خود را از قطعات موسیقی در قالب داستانهای کوتاه و آمیزهای…
Mamal Injast·۷ ماه پیشکاناتای ششم: مغازه کفشفروشی!کاناتای ششمدر شهر ساحلی هلسینور تنها یک مغازه کفشفروشی وجود دارد. کسبوکاری که سالهاست در اختیار خانوادهی «روی» است. نسل به نسل چرم و کف…
Mamal Injast·۷ ماه پیشکاناتای پنجم: مرگ یهودا!کاناتای پنجمساعت یازده شب بود و چیزی به آغاز ششمین روزِ آگوست نمانده بود که ناگهان تلفنش زنگ خورد. صورتش تقریباً بیتغییر ماند. فقط با چند…
Mamal Injast·۷ ماه پیشکاناتای چهارم: آقای «هـ»!کاناتای چهارمآقای «هـ» هر روز، رأس ساعت ۴:۱۵ صبح از خواب بیدار میشود. بیتفاوت به اینکه شب قبل چند ساعت خوابیده، یا حتی اصلاً خوابیده یا…