من، به عنوان کسی که همیشه میگه که نظر دیگران برام مهم نیست، میگم که چرا خیلی از اوقات نظر دیگران برام مهمه ولی خب بهترین کار اینه که به روی خودم نیارم. حالا اینکه چرا بهترین کار اینه که به روی خودم نیارم؟
خب خیلی از فکرا و کارهای من به نوعی برخلاف عرف و عمومیت جامعه هستش و اساسا انگار تمام زندگیم در حال شنا کردن در خلاف جهت آب و جامعه هستم. نه که از روی ادا اینطوری باشما، واقعا ذاتا با خیلی از چیزهایی که اکثریت در موردشون اجماع نظر دارن، مخالفم. یه جورایی طبیعتم با این قضیه گره خورده. حالا این موضوع باعث میشه خواه یا ناخواه مورد قضاوت و حتی شماتت دیگران قرار بگیرم. اگر به این موضوع قضاوت شدن اهمیت بدم، از اینی که هستم شکسته و طردتر میشم، اگر اهمیت ندم که خب همون اول گفتم این موضوع حقیقت نداره. یه وقتایی برام مهمه که آدما در مورد من چه فکری میکنن.
یه شکل دیگه بخوام بگم، من آدم «همینی که هستم» نیستم. همیشه میدونم کوهی از اشکال و معایب همراهم هست که در گذران زمان باید بهتر شه و خودم رو اعتلا بدم.
دلیل اینکه این بحث رو شروع کردم این بود که این چند روز اخیر از دوتا چیز واقعا دارم زجر میکشم. زجر به معنایی که وقتی یه تایمی با خودم خلوت میکنم از شدت اینکه نمیدونم چیکار کنم کلافه میشم.
اولیش، از اینکه برای آدما قابل درک نیستم واقعا ناراحتم. چرا نباید توسط دیگران درک بشم؟ حالا به فرض، من اصلا یه ویژگی خاص و منحصر به فرد داشته باشم که حتی ویژگی خوبی هم نباشه اما چرا باید از تصور دیگران آدمی با همچین ویژگی مسخره به نظر بیاد؟ این موضوع اصلا برام جدید نیست. میتونم بگم از شروع کودکی و ارتباط با پدر و مادرم درک نشدم تا این الان که در آستانه پایان دهه سوم زندگیم هستم.
البته که بعضی اوقات آدمهایی بودن که وارد زندگیم شدن و من رو تا حد قابل قبولی درک کردن اما من هیچوقت بلد نبودم با اونا خوب رفتار کنم. یا بیش از حد بهشون وابسته میشدم که بعد از مدتی از چیزی که بودم دلزده میشدم و از اون آدم دوری میکردم یا همون اول از وضعیتی که توش قرار گرفته بودم میگرخیدم و پا به فرار گذاشته و دوباره از اون آدم دوری میکردم.
این قضیه پاسخگوی 50% از شکستهای من توی رابطههایی که داشتم هستش.
دومیش که به نوعی نشات گرفته از همون مورد بالاست یه جور پارادوکس دیوونه کننده توی مغزمه. همیشه در برابر این پارادوکس بیجوابم و حتی در توضیح این پارادوکس به اطرافیانم هم ناتوانم.
ببینید، من همونقدری که دلم میخواد تنها باشم و بلدم در تنهایی زندگی رو به سر کنم، دلم میخواد یه آدمی، یه دختری، توی زندگیم باشه که بهم عشق بورزیم. توسط هم دوست داشته بشیم. اگه کوه غم و بلا روی سر و دوشم فرود اومد و من بتونم حداقل توی بغل اون آدم آروم بگیرم یا مثلا اگه هزاران بار توسط مردم ریجکت شدم، یه نفر باشه که حرفای من براش جالب باشه. در کل یه آدمی باشه توی زندگیم که برام منتظر باشه. به قول علی عظیمی توی آهنگ پیشدرآمد، «مشکلم بخت بد و تلخی ایام نیست، مشکلم پوشوندن پینهی دستام نیست. مشکلم نون نیست، آب نیست، برق نیست. مشکلم شکستن طلسم تنهاییست.
البته بقیهاش مشکلم هست اما الان در حال حاضر چیزی داره جرم میده و از وسط پارم میکنه اینه که کسی توی زندگی منتظرم نیست. انگار دوباره یاد همون جمله قدیمی میوفتم که همیشه میگه انگار پشت در دستشویی زندگی، کسی منتظرم نیست.
چیکار میشه کرد؟ مگه قراره همه آدمای دنیا خوشبخت باشن؟ دنیا همونقدر که آدم خوب میخواد، آدم بد هم میخواد. همون اندازه که خوشبخت داره، بدبختهای آسمون جلی مثل منم نیاز داره. اگه فکر میکنید این یارو چقدر غر میزنه و هممون روزهایی سختی داریم و چرا از شرایطی که براش هست روزای بهتر نمیسازه و لاب لاب لاب، باید بگم که نمـیتـــــــونم. اصلا قدرت و اراده اینکه توی جهنمی که هستم با لبخند بگم وای چه جهنم قشنگی و وای چقدر خوب دارم پاره میشم، روی پاهام وایسم رو ندارم. جدا از اینکه چقدر تلاش کنم.