از افسردگی، ناراحتی و دلتنگی که بگذریم، میرسیم به یه چیز عجیبی که جدیدا بهش دچار شدم. استرس اما نه هر استرسی. یه جور استرس اجتماعی و کاهش شدید اعتماد به نفس که منو به گوشه گیری مطلق سوق میده. من همیشه آدم اجتماعیای بودم و همیشه سعی کردم با آدمای جدید تو سریعترین زمان ممکن تا حد خوبی ارتباط برقرار کنم اما این اواخر دیگه همچین توانایی ندارم. نه تنها تواناییشو ندارم بلکه حتی دیگه تمایل برقرار کردن ارتباط هم ندارم. شاید هم مثلا گهگداری که میخوام انجامش بدم یه چیزی توی وجودم میگه که مگه تو کی هستی که میخوای وقت یه نفر دیگه رو بگیری؟ حتی توی مواقعی که به اجبار توی یه سری جمع حاضر میشم، یه فشار روانی روم میاد که جای تو اینجا نیست، پسر خوب.
نمیتونم قبول کنم که این به خاطر افسردگیمه چون خیلی وقته درگیر این افسردگی هستم و گاهی اوقات فروکش کرده و گاهی هم شدتش زیاد شده اما چیزی که تغییر نکرده بود تا به الان، سعی میکردم ارتباطای اجتماعیمو تا سطحی خوبی نگه دارم. این حفظ ارتباطه باعث میشد که اکثر اوقات دیگران متوجه افسردگی نشن. اساسا حس میکنم داشتم یه نقشی بازی میکردم یا همچین چیزایی ولی از اون شرایط توی اون دوره به نظر راضی میومدم. البته فقط از بعد اجتماعی میگم.
اگرم بگم که به خاطر کرونا بوده که بازم بعید میدونم درست باشه. درست که کرونا باعث شد تعاملات اجتماعی کم بشه اما حداقل در مورد من اینطوری نبود. خب توی زمان کرونا، یه بخشی که سر کار بودم و اطرافیانم بیشتر دوستام بودن، تا حد خوبی تعامل داشتم و در مواقع فراغت از کار هم چند نفری بودن که معمولا اونا رو میدیدم.
دلیل سومی که میتونه باشه شاید مل باشه. از وقتی که با مل دوست شدم، حد بسیار زیادی از روابطم کاهش پیدا کرد. دلایلش خیلی زیاده که چرا این روابط کمرنگ شدن. مثلا شاید خیلی از مواقع مل خیلی خوشش نمیومد و منم شاید برای اینکه کمتر ناراحتش کنم، این روابط رو کم کردن. از طرف دیگه دوستام شاید به خاطر اینکه با کسی دوست بودم، ارتباطشون رو باهام کمتر کردن یا انتظار دیگهای داشتن.
همه این دلایل رو بذارم کنار هم شاید بشه دلیل اینکه خب یه کم از محیط اجتماعی فاصله گرفتم اما جوابی برای اینکه چرا اینقدر سطح استرسم تو محیطهای اجتماعی میره بالا؟ چرا اینقدر اعتماد به نفسم کمه که بخوام با کسی صحبت کنم یا توی سطح اجتماعی باهاش ارتباط برقرار کنم؟ متاسفانه این موضوع فقط مربوط به دیدن و بیرون رفتن و صحبت کردن نیست. یه کامنت تبریک یا تسلیت یا اصلا هر چیز دیگهای باعث میشه جونم دربیاد که البته جدیدا اصلا ترجیح میدم که نه تبریک بگم یا تسلیت. نه حال و احوال کنم و نه خودم رو توی مسیر صحبت آدما قرار بدم. چون که شدیدا از این موضوع میترسم و باعث استرسم میشه.
در هر صورت اگه بخوام اراجیفم رو جمع بندی کنم، دقیقا نمیدونم دارم با زندگی و خودم چه غلطی میکنم. نه امیدی به بهتر شدنش دارم و نه حتی امیدی به تغییر. یه جورایی تا اینجام توی عن گیر کردم و به نظر میرسه خیلی راه تغییر نمونده. باید ادامه بدم اما نمیدونم کی زودتر تموم میشه؟ من یا این اوضاع؟