Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

بنگاه شرط بندی دوستان!

طی این چند سال اخیر تعداد آدمای اطرافم به طرز چشم گیری کم شده. چیزی که بارها در موردش حرف زدم. بعضی وقتا این موضوع به خاطر انتخاب خودم بوده و سایثر مواقع هم اون آدما اینطوری تشخیص دادن که من نباید توی زندگشیون حضور داشته باشم. توی هر دو مورد دردناک بوده و انگار با دست خالی یه تیکه از گوشت بدنمو کندم یا گذاشتم آدما بکنن. البته روزهایی هم توی زندگیم داشتم که از شدت افراد زندگیم واقعا عاصی بودم. یعنی چی اینقدر آدم باید دور من باشن. به چه کارم میاد آخه؟ کم کم متوجه شدم که یه سری از افراد از اولشک قرار نیست مدت طولانی توی زندگی من حضور داشته باشن. به قول سجاد انگار بعضی مواقع با یه گروهی از آدما توی آسانسور بین طبقه سه و چهار گیر میوفتیم که مجبور به مراوده با اون افراد می‌شیم. خلاصه از اون سیل جمعیت 13-14 سال پیش یه تعدادی موندن که همونا هم دائم در حال تغییر بودن. از طرف دیگه هم یه سری اختلافات نوجوانی و مهاجرت هم مزید بر علت شد که حتی با نزدیک‌ترین آدمای زندگیم ارتباط کم و کمتر بشه. خلاصه که در تموم این سال‌ها آدما میرفتن و میومدن. اونایی هم که میموندن رفتار و اخلاقیاتشون دائم در حال تغییر بود. درست مثل خود من.

با هر تغییری جنس دوستی‌ها عوض می‌شد. خب این یه بخش اجتناب ناپذیر از زندگی بود. همیشه میگن آدم نمی‌تونه خونوادشو انتخاب کنه ولی دوستاشو چرا. بعدشم یه ارتباطی بود که با استناد به اون می‌گفتن که دوستان مثل خونواده انتخابی آدم میمونه.

به عنوان کسی که این روزا یه رابطه دوستی 12 ساله رو با یکی از صمیمی‌ترین و عزیزترین دوستام تموم کردم، اونم به صورت خیلی یک طرفه، می‌خوام بگم هیچی قابل پیش بینی نیست. همونطور که ما فکر می‌کردیم داستان دوستیمون با همه فرق داره، هزارتا فکر دیگه راجع به آدمای دیگه می‌کردیم که تهش می‌دیدیم صرفا یه سری افکار توهمی و پامنقلی بوده.

اینم بگم در طی این 30 سال زندگی من خیلی اشتباهات رفتاری و فکری در قبال دوستام انجام دادم. الان که نشستم دارم اینجا غر می‌زنم، دامن منم خیلی پاک نیست. بعضی‌هاشو اینقدر خوب یادمه که حتی می‌تونم با همه جزئیات و افکار قبل و بعدش بهش بپردازم. منم خب اونقدری فرشته نیستم. حتی اصلا شک بزرگی دارم که آأم خوبی بوده باشم.

گذران زمان و همه این اتفاقات در کنار اخلاق عجیب و غریب و روحیات شکننده من باعث شد طیف آدمای دورم به طرز محیر العقولی به دو نیم تقسیم شه.
دسته اول، رها کن.
هر چه زودتر رها کن برای خودتم که شده بهتره. خیلیا فکر می‌کردن من می‌تونم یه آدم کاملا نرمال فارغ از همه از مشکلات و افسردگی براشون باشم. دقیقا هم مشکل از همونجایی شروع میشد که فکر می‌کردن مثل آدمای قصه‌های فانتزی هیچ خطا خلاء یا نقطه سیاه توی وجود من نهفته نیست. درک اشتباه یا عدم درک از من. بعضی‌هاشونم نمی‌دونم دقیقا شیفته کجای من میشدن که بیش از حد به من نزدیک میشدن و خب منو مجبور می‌کردن قایم شم یا گاردمو بیارم بالا. این آدما به همون سرعتی که میومدن، محو میشدن. به همین سادگی.

دسته دوم، درکم کن.
خیلی خیلی خودخواهیه بگم این آدما تو بخش‌های مختلفی مواظبم بودن و هستن. با وجود همه استانداردهای غلط دوستی من، اونا بودن. توی وجودم به اون آدما همیشه احساس دین می‌کنم. غالبا هم حاضرم فداکاری‌های مختلفی در قبال این عزیزان به خرج بدم. اینکه به خودم تونستم بفهمونم که ارزش این آدما چقدره باعث شده کمتر دیواری بین من و اونا شکل بگیره. باهاشون خیلی راحت‌ترم و مهم‌تر از هم چیز بیشتر از همیشه اجازه دارم که خودم باشم. به هر حال با وجود همه این کسایی که از صمیم قلب دوسشون دارم همچنان تنهایی بر زندگی من احاطه داره. تقصیر هیچ کسی جز خودم نیست. به هر حال یه سری جای خالی‌ها در قالب موراکامی پر میشه نه کیارستمی.

خلاصه یک حقیقت اساسی و خیلی پیچیده زندگی من از خودم اینه که ما آدما در کنار هم و برای هم زندگی می‌کنیم. آدمای خوب و بد میان و میرن و ما هم با گذر زمان تغییر می‌کنیم. این هم یه امر اجتناب ناپذیره.

شماره بیست و سوم
نوشته شده در 21 تیر 1403
ساعت 2:00 شب

رابطه دوستیعجیب غریبشرط بندی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید