نمیدونم، یه کم دارم با اکراه مینویسم چون اینقدر همه چی توی فکر تکراری شده بود که سعی میکردم از نوشتن اجتناب کنم ولی خب در حال حاضر تنها کاری که ازم برمیاد احتمالا نوشتن البته اگه تا آخرش بنویسم و پستش کنم. راستش خیلی وقتا وسط متن بیخیال میشم و همه چی رو پاک میکنم یا به تهش میرسم و حس میکنم که گفتن این حرفا خیلی نمیتونه جالب باشه و پرتش میکنم توی درفتی که احتمالا هیچوقت منتشرش نمیکنم. بعضی وقتا هم یه سری چیزا مینویسم که نباید بنویسم و از نظر خودم اشکالی نداره اما خب تبعات جالبی نمیتونه داشته باشه. خودم شاید توی اون لحظه متوجه نمیشم اما خب بعدها از طرق مختلفی میفهمم عجب گندی زدم، پسر.
احتمالا کافیه که فقط یه چرخی توی فضای مجازی زده باشید که به کلمه «سگ سیاه افسردگی» برخورده باشید. من راجع به این اصطلاح خیلی حرف دارم. اول اینکه به نظرم بهتره وقتی دارید از واژه سگ به عنوان صفت استفاده میکنید اونو به صورت سگگ بنویسید چون با اون حیوون نازنین که پر از ویژگیهای خوب تمایز داده بشه. دوم، من به عنوان یه آدم افسرده عصبی که خودش واقفه به این موضوع نسبت به بیانش افتخار نمیکنم. حقیقتا یه شرمی توی وجودم شکل میگیره و هیچوقت این موضوع افسرده بودن رو سعی میکنم اعلام نکنم. البته که هیچوقت تکذیب و نفی هم نمیکنم چون حقیقتی هستش که وجود داره. نمیدونم چند درصد از این آدما که از این اصطلاح استفاده میکنن واقعا این مشکل رو دارن و چند نفر مثل بقیه چیزا با مالکیت یه برچسب برای خودشون هویت میسازن اما اون افسردگی که شما مد نظرتونه قطعا شما رو به خاک سیاه میشونه. مثلا همین چند وقت پیش دیدم که یکی با قرص پروپرانولول اظهار داشت که داره با افسردگیش میجنگه. جدا از اینکه برای تایپ اسم این دارو تاندون انگشتام کشیده شد و خیر سرم کارم مرتبط با داروسازیه، این قرص برای افسردگی نیست، حداقل سرچ کن لامصب. یادم وقتی یه چیزی رو نمیدونه و میخواد اظهار نظر کنه طبیعتا یه مقداری اعتماد نفسشو کم میکنه و اطلاعاتشو زیاد میکنه.
خلاصه نمیدونم چرا سر این موضوع اینقدر حساسیت به خرج میدم اما در نهایت برای من مهم نیست که شما افسرده هستید و چرا افسرده هستید چون شما رو نمیشناسم. کسی که باید براش مهم باشه اطرافیان نزدیک به شما هستند. کسایی که میتونن این لطف رو به شما بکنند که ازتون توی این مسیر حمایت کنند.
احتمالا کسی که داره اینجا رو میخونه میگه تو که داری میگی افسردهای و مینالی ببم جان. بله، من مینالم. زیادم مینالم چون کسایی اینجا رو میخونن صرفا شاید 2-3 دقیقه وقتشو بذارن و منو در واقعیت نمیشناسن. البته که بر اساس حدسیات پوارو گونه گویا آدمایی هستند که اینجا رو میخونن و منو میشناسن که احتمالا خودشون در جریان اینکه چه هیولایی بودم و احتمالا هستم، هستن. چه بامزه شد، هستن، هستم، هستی، هست؟
از این مسیر دور نشیم که آره داشتم میگفتم که از من یه پیج اینستاگرام هست و مشخصا به همین اسم و اگه برید اونجا روش یه سری خاک نشسته. واقعا هرچی این وضعیتم سنگینتر میشه، ادامه تعاملات اجتماعیم به طرز فاحشی ریزش میکنه.
اگه احتمالا در هنگام خوندن این متن، میگید یارو فقط غر میزنه یا پا نمیشه بره پیش تراپیست، روانشناس و راونپزشک و غیره، اینطوری نیست. من پیش تراپیستم رفتم و تراپیست خوبیم بوده که نتیجه خوبی هم نسبتا داشته، پس این جز آپشنهای الانم نیست.
لابدم انتظار دارید در مورد برخورد با افسردگی یه سری اراجیف کلیشهای بگم در نهایت؟
نوپ، میخوام فقط بگم که وقتی من حالم اینطوری شد اون اطرافیانم برام تلاش کردن و بیخیال شدن در نهایت یا من اینقدر یه دنده و لجباز بودم که به سرعت از دستشون فرار کردم؟
جوابشو واقعا نمیدونم. فقط اینو میدونم که اونایی که یه روزی ته دلم میتونستم روشون حساب باز کنم کیلومترها اونورتر در حال زندگی هستن. خب اینو هضم نکردم هیچوقت. احتمالا توی نوشتن مشخص نیست اما فکر کنید مثلا دارم یه کم با بغض میگم که در تمام سرم دیگه هیچ آدمی رو نمیشناسم که بتونم برای چند ربع ساعت هم شده یه مقدار بهش متکی باشم و یه مقدار دور بشم. خب این بنبسته دیگه. بنبست خیلی بدیم هست. چه میشه کرد واقعا؟
هیچی، بیبی.