یه مقدار از زدن حرفای دیشبم خجالت زده شدم. خب شاید مهمترین دلیلش اینه که چند سالی میشه درگیر خودسانسوری شدم. قدیمتر وقتی مینوشتم این خود سانسوریه تا حد قابل قبولی از بین میرفت اما الان حداقل دوسال از آخرین باری داشتم مینوشتم میگذره. توی گذشته وقتی که مینوشتم بدنم یجوری داغ میکرد که انگار دارم تو تب 40 درجه میسوزم و آدرنالین، بله آدرنالین توی خونم جولان میداد. این حس رو دیشب تا مقدار خیلی خوبی تجربه کردم البته بعد از سالها، دقیقا خیلی سال. آخرین باری که این حس بهم دست رو اصلا یادم نمیاد. البته همیشه وقتی به این حس میرسیدم، هرچی به انتهای نوشته نزدیک میشدم این حس فروکش میکرد و آرومتر میشدم اما دیشب، خیلی غم انگیز همه چی تموم شد. جوری که فقط خودمو بغل کرده بودم جلومو نگاه میکردم و سیگارمو میکشیدم. خیلی عجیب بود برام.
از همه اینا عجیبتر اینه که در طول روز یه سری چیزا میبینم که یاد قدیما میوفتم و دلم برای یه سری اتفاقا تنگ میشه. حتی و حتی برای درس خوندن. البته من همیشه درس خوندن رو دوست داشتم و اگه اون اتفاقای سال 98 نمیوفتاد چه بسا بازم داشتم درس میخوندم و چه بسا شاید اینقدر ناراحت و بیهدف نبودم تو زندگیم. نمیدونم، شاید زندگی سلسله اتفاقاتی که از پس انتخابهای آدم بوجود میاد. من خیلی به تقدیر و سرنوشت اعتقادی ندارم. یعنی به نظرم چرته. یعنی چی همه چی از قبل معلومه؟ یعنی چی همه چی فلانه؟ نمیتونم قبول کنم یه سری چیزا رو.
از اینا بگذریم، خیلی امشب حرف خاصی برای گفتن ندارم فقط صرفا خواستم یه کمی بنویسم. مطمئنم که کسایی اینجا رو میخونن گذری میخونن و خواننده دائمی نداره پس خیلی فرق خاصی نمیکنه یه شب کم بنویسیم یا یک شب زیاد بنویسم یا اصلا یه شب ننویسم. خب تو این روزایی که توی خونم فکر کنم این بهترین کاری که برای خودم میتونم انجام بدم. یه مقدار بنویسم یه مقدارم کتاب مورد علاقمو بخونم یه مقدارم فکر کنم که چیکار میخوام بکنم؟ شاید الان مهمترین مساله الان زندگی من اینه که چیکار قراره بکنم. امیدوارم بالاخره جوابشو پیدا کنم و مهمتر از اون همون کاری که تصمیم گرفتمو انجام بدم.