از خاصیت نزدیک شدن به 30 سالگی اینه که به خودت میای و میبینی که خیلی چیزا عوض شده و احتمالا تو با اون چیزا عوض نشدی. اینکه کدومش بهتره رو دقیق نمیدونم اما خب هیچوقت آمادگی این تغییرات رو توی خودم نداشتم و الانم که مثلا خبر ازدواج یه دوست صمیمی قدیمی رو میبینم یاد خاطراتی میوفتم که خیلی بیدغدغه در حال خوش گذرونی بودیم. حقیقتا خب براش خوشحالم یعنی برای همه کسایی که توی زندگیم بودن و این تغییرات رو کردن که توی مسیر خوشبختی احتمالا قرار بگیرن. دقیقا نمیدونم 5 سال یا 10 سال دیگه اونا چه وضعیتی دارن، آیا هنوزم به نظرشون توی اون مسیر خوشبختی که برای خودشون متصور بودن قرار دارن یا نه اما در حال حاضر حس بیگانه بودن نسبت به خودم دارم.
خب من از اولش که در مورد آیندم فکر میکردم میدونستم با توجه به این تغییر خلق و خو که حالا یه بخش زیادیش به خاطر یه افسردگی بوده که توی وجودم همیشه نهفته بوده، بهتره تنها باشم یا آن مای اون باشم. حداقل اینطوری به خودم تونستم بقبولونم که اینطوری هم برای خودم بهتره و هم کسی رو گرفتار وضعیتی که ازش سر در نمیارم، نمیکنم. الان نزدیک 30 سالگی بیهدفتر از همیشه و احتمالا خودخواهتر از همیشه نمیدونم چه آیندهای در انتظارمه. شاید فردا از خواب بلند شم و حس خوشبختی داشته باشم یا اصلا خوشبخت نشم و حتی اصلا شاید فردایی برام وجود نداشته باشه.
ترسهای ناشی از پیر شدن به خاطر ورود به دوره میانسالی یه بخشیش به خاطر از دست دادن تواناییهای فکر و جسمی قدیمه و یه بخشیش که برای من خیلی بولدتره اینه که ته وجودم مطمئنم که یه سری خاطرات و تجربههای جوانی رو دیگه هیچوقت قرار نیست تجربه کنم و احتمالا حتی اگه بیانش هم نکنم یه افسوسی توی وجودم موندگار میشه. خیلی از تجربیات هستن که دیگه با ورود به میانسالی به تاریح پیوستن و من نه آمادگی رها کردنشون رو داشتم و نه آمادکی تغییر به یه آدم میانسال. به غریبانهترین شکل ممکن حس بیگانگی دارم. یه بیگانه درست وسط لالنهایم.