ویرگول
ورودثبت نام
Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

بی‌قرارم

گفتنی‌ها کم نیست اما به قول فرهاد من و تو کم گفتیم.
درد، غم و ناراحتی کم نیست اما ما بازم کم کشیدیم.
گلایه از هزاران چیزی که باید باشه و نیست و هزاران هزار چیزی که هست و نباید باشه، کم نیست اما بازم من و تو کم گلایه کردیم.
آزادی غریب‌ترین قریب زندگیمون بوده و هیچوقت مزشو نچشیدیم.
چنتا خزون رو باید با امیدواری رد کنیم و به تقویم خیره شیم که شاید بیست و چندمین روز از سال بهار باشه.
عمرمون رفت، پوستمون چروکید و روحمون ترک خورد اما زندگی کردن رو یاد نگرفتیم.
در آخر در حسرت کودک معصوم وجودمون که با آرزوی بزرگتر شدن و سری تو سرا شدن پاک‌ترین زمانمون رو فروختیم که مستاجر تخت خوابی بشیم که یک پایه‌اش شکسته و یه پایه دیگه‌اش وا رفته.

شاید چند خطی بود که الان وقتی بغض وجودمو گرفته بدون هیچ ایده‌ای نوشتم. حقیقتش اینه که وقایع یه جوری کنار هم قرار گرفتن که این چند خط بتونم بنویسم.

امروز تولد کیوان بود، کیوانی که دیگه داره نزدیک 5 سال میشه که ندیدمش. داشت در مورد 29 سالگی و لختگی که امروز تجربه‌اش کرده حرف می‌زد. خودش بهونه‌ای بود که رفتن عمر و پیر شدن یک بار دیگه ذهنمو مشغول کنه ای وای پسر جان. توی اون گروه سه نفرمون بحث این شد که الان که دیگه فاصله‌ای تا 30 سال نداریم بیشتر از همه به چی نیاز داریم؟

علیرضا می‌گفت که بیشتر از همه نیاز به محبت فیزیکی داره.
کیوان می‌گفت که بیشتر از هر چیزی نیاز به دوپامین داره و من ...
بیشتر از همه نیاز به آدم جدیدی تو زندگیم دارم که حرفا و کارای من براش مفهوم و جذاب باشه. چیزایی بلد باشه و بهم یاد بده که نمی‌دونم. موزیکی که دوست دارم گوش بدم رو اونم دوست داشته باشه و هزاران چیز دیگه که از نظر اطرافیانم شاید شبیه بیمارای روانی باشه. نمی‌دونم واقعا.

بهتره که این نوشته رو با یه تکه از شعر «بی‌قرارم» از سید علی صالحی تموم کنم؛

امروز هم اگر کسی صدایم کرد
بگو خانه نیست
بگو رفته است شمال
می‌خواهم به جنوب بیندیشم
می‌خوام به آن پرنده خیس، به آن پرنده خسته ...
به خودم بیندیشم ...!
گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه‌های بی‌وقفه‌ام پنهان کنم
همین خوب است ...
همین خوب است!

سالبیقرارکسی خانه نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید