ویرگول
ورودثبت نام
Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تد موزبی- گرگوری هاوس

کاشکی منو یه نفر با تیر بزنه، یه جوری متوقف شم، یه بند دارم زر می‌زنم و تایپ کنم :)))

خب بذارید براتون از موضوع همیشگی بگم، یادمه در مورد این موضوع تو وبلاگ قبلیمم نوشتم و خب شاید بعدا رفتن بخونم که نظرم از اون موقع تا الان چقدر فرق کرده. موضوع اینه که دوتا شخصیت فیلم و سریال هست که من خیلی باهاشون همزاد پنداری می‌کنم. از بد روزگار هم جفتشون شخصیتای بدبخت و تنهایین. با توجه به اتفاقاتی که حالا تو هر دوره‌ای از زندگیم می‌افته، با یکیشون همزاد پنداری بیشتری می‌کنم. یکیشون «تد موزبی» از سریال آشنایی با مادره و یکی دیگشون هم «گرگوی هاوس» از سریال هاوس ام‌دی یا همون دکتر هاوس هستش.

حالا چرا تد موزبی؟ خب من مثل تد در تمام روابطم ریدم و موست او د تایم تو یه انزوای خاصی به سر می‌بردم و می‌برم. دقیق مثل این شخصیت درگیر گذشته و چنتا آدم به خصوص و همیشه اتفاقات گذشتمو توی یه باکس با خودم اینور و اونور می‌شکم. یه سری عادت‌هاشم دارم مثل اینکه اگه کسی کلمه‌ای غلط بگه همش سعی می‌کنم اصلاح کنم که در کل عادت جالبی نیست. البته بر خلاف تد موزبی علاقه‌ای به بچه‌دار شدن ندارم و فقط بیشتر برام مهمه یکی باشه که باقی عمر رو در کنارش تو یه آرامش نسبی سپری کنم.

و گرگوری هاوس؟ خب قبلا هم کفتم تقریبا از 18 سالگی همیشه مریض بودم. اینکه چه بیماری‌ای و چه گذشته مهم نیست. تقریبا از 19 سالگی باید یا کامل به اعصابم مسلط می‌شدم یا قرص می‌خوردم که اگه هیچکدومش رو انجام نمی‌دادم اتفاقات بدی میوفتاد. حالا ربطی این به هاوس چیه؟ هاوس یه آدمی که توی عضله پاش آمبولی اتفاق افتاده و عضله پاش رو خارج کردن و طرف هر روز مسکن می‎‌خوره که درد نکشه. این اولین وجه اشتراک ولی دومیش، دقیقا همون چیزی که قبل از اینکه هاوس رو ببینم سال‌ها انجام می‌دادم. نه فقط من، خیلی‌های دیگه. اینکه برای اینکه نفهمن چقدر مشکل داری و چقدر همه چی بده تو ذهن و زندگیت با یه رفتار همه اینو بپوشونی. دقیقا هم رفتار عکس. گفتم من ذاتا آدم مهربونی بودم و هستم اما خب بعد از چنتا اتفاقی که برام افتاد دیگه نخواستم واقعا بروز بدم و دقیقا مثل یه آدم بداخلاق رفتار می‌کردم چون بیشتر از اینکه آدم مهربونی باشم، آدم حساسی هستم. کوچکترین ناملایمتی که بهم شده مثل یه ضربه بوده به شیشه‌ی روحم. گس وات، شکسته دیگه. در مورد هاوسم، همیشه همین موضوع بوده. خب برای همینا هم شده میگم هاوس، برای من یه جور الگوی همزاد پنداریه.

در نهایت هر دوی این آدما تنها، بدبخت و فقط یه کاغذ تو جریان بادن. بعضی وقتا از غم تنهاییم میشینم یه گوشه، فکر می‌کنم که من این همه خوبی کردم چرا اینقدر بدیایی که کردم برام گنده شده. چرا نمی‌خندم؟ چرا بالاخره همه چی آروم نمی‌گیره. دقیقا مثل تد موزبی. سر تولد «ک» یادمه ساعت‌ها نشستم فکر کردم چی بگیرم که خاص باشه که پشماش بریزه و بفهمه از اینکه با عزیزترین آدم زندگیم دوسته اونو عزیز می‌کنه برام و البته در کنارش یه دوست خوب و صد البته رفتار بد یه سال پیشمو فراموش می‌کنه و شاید ببخشه؟ بله دقیقا و دقیقا 2 ساعت فکر کردم. همه‌ی خاطرات بد و خوب رو مرور کن که چی می‌تونه خیلی سورپرایزش کنه. بعد دو ساعت چیزی که باید پیدا می‌کردم و پیدا کردم. فقط یه مشکلی بود. یکشنبه بود و پنج شنبه تولدش بود. آیا می‌رسه تا اون موقع؟
خب دقیقا روز قبل تولدش بود که فهمیدم تا اون موقع نمی‌رسه و کلا قضیه رو کنسل کردم و یه نصفه روز وقت داشت که چوب هری پاتری که دوست داره رو پیدا کنم. البته چوب هری نه، چوب دامبلدور. خلاصه بعد گشتن، یه مغازه پیدا کردم، گفتم ایول، خودشه. دوباره گس‌ وات؟ تعطیل بود. بله شاید در طول سال فقط 3-4 تا پنج شنبه باشه که همه چی تعطیله و عدل اینم از همون پنج شنبه‌ها بود. اینقدر ناراحت بودم که به عزیزترین آدم زندگیم گفتم که من تولد خانم ک رو نمیام چون کادوم نرسیده ولی نمی‌دونم چی شد که رفتم. البته برای اینکه دست خالی نرم، یه کادوی دیگه گرفتم که فعلا امشب رو سر کنم. سر تولدم در گوشش گفتم که خب یه کادو دیگه داری هنوز نرسیده.

تولد گذشت، جمعه گذشت و شنبه شد. به این عزیزترین آدم زندگیم گفتم می‌خوام کادوی خانم ک رو بگیرم، باهام میای؟ اونم گفت آره چرا نیام و تو زحمت نیوفتی و از این حرفا. خلاصه رفتیم که تا وقتی که به اون مغازه نرسیده بودیم نمی‌دونست چی می‌خوام بگیرم و فاینالی چوبدستی دامبلدور، خیلی چیز خاصی نیستا ولی از دسته کادوهایی که دوست دارم به کسی بدم و اون حس کنه، اوه چقدر سورپرایز کننده، حداقل امیدوارم.

حالا حتما می‌گید این همه زر زد، زر زد چه ربطی به تد موزبی و گرگوی هاوس داشت؟ دقیقا ربطش همینه، تمام چیزی که براتون تعریف کردم تد موزبی درونم که خودشو به صورت عجیبی به آب و آتیش زد که هدیه خاصی رو به یه نفر بده. دقیقا لحظه‌ای که داشتم از عزیزترین آدم زندگیم خداحافظی می‌کردم، تد موزبی درون شد، گرگوری فاکینگ هاوس. (برای اینکه اینقدر این کلمه عزیزترین آدم زندگیم رو نگم به اختصار بهش میگم عزیز دیگه) به عزیز بهش گفتم که اینو تو بهش بده و من معلوم نیست دیگه کی ببینمش (که این کم دیدنش هم یه سری داستان مرتبط داره که میگم تو پستای بعدی). ته دلم می‌دونستم آخر هفته می‌تونستم ببینم و بهش بدم اما گرگوری هاوس درونم بهم گفت، انزوا پسرجان.

خلاصه با کلی خواهش که عزیز تو بهش بده و من نمی‌بینمش، دادم رفت. جای رو در رو دادن یه کادویی که تد موزبی زحمت کشیده رسیدیم به گرگوری هاوسی که داره یه گوشه تنهایی سیگارشو میکشه و تکست خانم ک رو با یه سر تعارفات همیشگی جواب میده. حالا واقعا خوشش اومده یا نه؟ واقعا خاص بوده یا نه؟ نمی‌دونم.

تد موزبیگرگوری هاوس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید