امروز تصمیم گرفتم که یه سری از کتابام رو که از قضا عاشقشون هستم رو واگذار کنم. اینکه همچین تصمیمی عجیبی گرفتم از هر جنبهای میتونه یه دلیل داشته باشه. اولیش اینکه اگه بخوام حال خودمو خوب کنم داشتن این کتابا مثل یه جرقه میمونه که هر لحظه امکان روشن کردن آتیش رو داره. اول این کتابا با دست خط خودش برام یه نوشتهای، نوشته که وقتی اون آدم توی زندگیم نباشه این نوشتهها مثل شلاق میشن. دلیل دومشم اینه که اگه به هر دلیلی نبودم این کتابها را اینقدر دوسشون دارم که ترجیح میدم خیلی زودتر دست آدمی باشه که قدرشونو بدونه.
واقعا تصمیم سختیه برام و واقعا تموم حسم زیر این تصمیم داره لت و پار میشه. دردناکه، خیلی دردناکه که مجبور باشی از عزیزترینها بگذری. شاید یه جور تمرین برام باشه که به موقعش، وقتی زمانش برسه بتونم از خیلی چیزای عزیزتر بگذرم و اون سفری که باید رو شروع کنم. راستش رو بگم دیگه فوق العاده خسته شدم از این ماجراها. خسته شدم از زندگی. یه روز بخندی و 100 روز گریه کنی.
بعضی وقتا آرزو میکنم که کاشکی اینقدر آدم ضعیفی نبودم. اینقدر آدم ضعیفی نمیشدم. اینقدر به درد نخور نمیشدم. کاشکی میشد هم به درد زندگی دیگران بخورم و هم برای زندگی خودم یه ثمرهای داشته باشم. امروز یه دونه توییت دیدم که از قضا اسم کاربرش هم کلمنتاین بود، نوشته بود کاشکی هم از حافظه آدما پاک بشم و هم آدما از حافظه من. به نظرم اگه فیلم Eternal Sunshine on Spotless mind ندیدید، ببینید. من خودم به نظرم امشب وقتشه این فیلم رو ببینم، شاید یه که به برون ریزیم کمک کنه.
گفتم برون ریزی، از وقتی که دارم دوباره اینجا مینویسم هم حالم بهتره و هم بدتر. بهتر از این بابت که دارم حرفامو میزنم شاید به آدمایی که نمیشناسن من رو اما خب دارم حرفامو میزنم. بدتر از این طرف که گفتن این حرفا خیلی خیلی دلمو بشکونه. از همه مهمتر، اگه یه روزی بنا بر نبودن بود بدون صحبت نباشه.
خب فکر کنم برای امشب بس باشه. مرسی که 1-2 دقیقهای وقت گذاشتید حرفای من رو خوندید، بوس بهتون.