افکارم اینقدر نامنظم و متلاطم هستش که نمیدونم از کجا شروع کنم. چجوری توضیح بدم؟
حقیقت اینه که دیگه علاقهای به نوشتن ندارم و حتی از اون بیشتر علاقهای ندارم آدما افکار، نوشتهها و هر چیزی که از من ناشی میشه رو بخونن. تقریبا بعد از تموم کردن اون دفترچه لعنتی خیلی از احساسات درون بدنم محو شد. دیگه مغزم به ابراز کردن خودم فرمان نمیداد. هر چقدرم سعی میکردم مبارزه کنم انگار هیچ فایدهای نداشته و خیلی وقته که توی این مبارزه محکوم به شکست هستم. انگار چون نمیتونستم هیچوقت غم رو شکست بدم، مجبور شدم برای همیشه بهش ملحق بشم و یه پیوند ابدی گسست ناپذیری باهاش برقرار کنم. خیلی وقت هستش که حس میکنم بخشی ازش شدم و امکان رهایی رو ازش ندارم.
مهم نیست. دیگه این زندگی هست و منم جز تلاش برای رهایی و نجات، کار دیگهای از دستم برنمیاد. خلاصه که بعد از مدتها خودم رو مجبور کردم دوباره بنویسم. نه برای اینکه باید بنویسم.
توی این چند سال اخیر همیشه اینجا نوشتم. تحت هر شرایطی. حرفهای خیلی وحشتناکی اینجا زدم و احتمالا تا مدت نامعلومی این حرفا اینجا موندگار خواهد شد. چه بهتر!
همه اینا باعث شد که تصمیم بگیرم حداقل تا یه مدت نامعلومی حتی به نوشتن هم فکر نکنم و بابت تعلق خاطری که به اینجا داشتم، خداحافظی (هر چند موقت) کمترین کاری هست که میتونم انجام بدم. نمیدونم در آینده چه اتفاقی برام میوفته و چه حال و روزی دارم ولی زندگی همینه. کاریش نمیشه کرد.