ویرگول
ورودثبت نام
Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

درخونگاه دوگانگی!

من نمی‌دونم این چه کرمیه که تو کل هفته منتظر آخر هفته هستم و وقتی آخر هفته میشه هیچ کار مفیدی نمیکنم. بعد میگم باز سر کار خیلی بهتر بود، حداقل فکر و خودم یه ذره مشغول بود. جدی خیلی از آخر هفته‌هایی وجود داره که من حتی از تختم بیرون نمیام و تمام مدت با قدرت می‌چپم اون تو و اصلا برام مهم نیست که بیرون از تخت و خونه چی می‌گذره. البته بعضی اوقاتم دلم میخواد یکی بیاد دستمو بگیره و ببره یه کافه خوبی که من دوست دارم و شروع کنه با جذابیت در مورد زندگیش تعریف کنه. حرفایی بزنه که باعث بشه من از ته دل بخندم. اینقدری که از چشام اشک بیاد. حرفاشم اینقدر جذاب باشه که علاوه بر شنیدن با گوش، چشامم رو لباش بسیج کنم تا هیچ کلمه‌ای از حرفاش از دست بدم. جوری باشه که حتی نفهمم که چند ساعت شده که نشستیم و هیچوقتم نخوام تموم شه.

درسته که میدونم اینا خیلی تعبیرات رویایی و غیرممکنی هستش ولی ته ذهنم یادمه یه روزی توی زندگی همچین چیزایی رو تجربه کردم و لذت بردم. به هر حال قبل از هر خزونی، یه بهاری وجود داشته. اونقدرم مطمئن نیستم که بهار بعدی کی میاد حتی. الان مثل یه چوب خشک بی‌مصرف یه گوشه افتادم و احتمالا اگه اون آدمی که بالا تعریف کردم هم پیدا بشه، میگم برو گمشو حوصلتو ندارم. اصلا اون آدم چه شکلی می‌تونه باشه؟ چجوری وقت میکنم وقتی کل تایم دارم کار می‌کنم و بعدش کلا توی تختم، اون آدمو اصلا پیدا کنم.

جدی جدیدا این فشاری که رومه باعث شده خیلی لوس بشم. از یه طرف درمانده ذره‌ای محبت که در مقابل از معدود محبت‌هایی بهم میشه، عاصیم. همونطور که دلم میخواد یکی پیشم باشه، از بودن آدما دورم حس خفگی بهم دست میده. یا این نسبتا اواخر هر چقدر مل رو دوست داشتم، دلم میخواد دوستش نمی‌داشتم. تقریبا تو هر چیز ممکنی درگیر با یه سری احساسات دوگانه هستم که باعث میشه هی از این فاز به اون فاز شیفت کنم.

نمیشه دیگه. اصلا نمیتونم آدم‌ها رو خوب ببینم. یه جمله کلیشه‌ای هست که محتواش میگه، هر آدمی همونقدر خوبی داره که بدی هم داره. حالا بعضی از آدما یه ذره این قضیه براشون مساوی نیست اما حالا بگذریم. برای من دیدن اون خوبی تو این چند وقت اخیر خیلی غیرممکن شده. از آدما فقط عیباشون رو میبینم و وقتی قرار خوبی خودشون رو بهم نشون بدم، به راحتی ایگنور می‌کنم. منظور هر آدمیه. دختر و پسر و زشت و زیبا هم نداره. به نظرم زندگی کنار اینا عذاب آوره و منم انتخاب شدم که این عذاب رو متحمل بشم. شاید یه ذره این قضیه خود بزرگ بینی به نظر بیاد اما اینطوری نیست. من خودمو جدا از اون آدما نمیدونم. به نظرم، منم همونقدری بدم که اونا بدن. منم یه تعادلی از خوبی و بدی هستم که حتی قادر به دیدن خوبی خودم هم نیستم. برای مثال فقط کافیه چند ثانیه تو آیینه نگاه کنم و صد هزار بار خودمو لعنت کنم و بگم مگه آدم میتونه اینقدر زشت و کریه باشه.

خلاصه این دوگانه احساسی من بیشتر از اینکه به پایان نزدیک باشه، دارن گسترش پیدا میکنه و توی همه جنبه‌های زندگیم و تاثیرپذیر از زندگیم، رسوخ میکنه. از ته دلم بخوام بگم، دلم برای دیدن یه ذره زیبایی تنک شده. برای درک کردنش و لذت بردنش. خیلی دورتر از چیزی که باید می‌بود، هست. زیبایی رو میگم، زیبایی.

زیباییدوگانگیبایپولارزشتی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید