حس میکردم دیگه نیازی نیست که امسال بنویسم اما یه سری اتفاقاتی که توی این دو-سه هفته اخیر افتاد یه مقدار خیلی زیادی روتینی که انتظارشو داشتم، بهم زد. برای توضیح این اتفاقات باید یه سری جزییاتی که در نهایت منجر به این نتیجه شدم رو اول تعریف کنم و حس میکنم این پست یه مقدار طولانی بشه.
فروردین 1401 برای من شروع مجدد یه رابطه دوستانه با یکی از دوستای نزدیکم بود که اینکه بعد از سالها بیرون رفتیم و شروع به صحبت کردیم. البته شروع دقیقش از اواخر زمستون قبلی بود اما به هر حال بیشتر شدنش برمیگرده به فروردین امسال. صحبت راجع به اتفاقای گذشته و توضیح اتفاقات گذشته و اینکه اونقدری که نشون میدادم آدم وحشتناکی نبودم و البته که یه سری از کارای زشت و فاجعه بوده از طرف من و هزاران حرف دیگه که خب تو این موقعیت چه انتظاری دارم و چی میخوام از زندگی. البته که این رابطه دوستانه همینطور ادامه پیدا کرد تا همین امروز و احتمالا ادامه پیدا خواهد کرد.
بستن شبکههای اجتماعی. توضیحی نداره، واقعا از دیدن یه سری چیزها عاجز شده بودم و نیاز داشتم از سیل آدمهایی که منو میشناختن فاصله بگیرم. تا امروز این فاصله باپرجاست. اگه هم اینجا مینویسم چون فکر میکنم که کسی از آدمهایی که منو توی زندگی حقیقی میشناسه، نمیخونه اینجا رو.
شاید اثرگذارترین اتفاق امسال برای من از اردیبهشت امسال شروع شد. از سرگیری دوباره رابطم با مل به امید اینکه از اون اشتباهات گذشته درس گرفته باشیم و بالاخره بشه به اون چیزی که فکر میکنیم حقمونه، برسیم. نتیجش؟ در آخر باید بگم.
به ترتیب تاریخی بخوام بگم، رفتن علیرضا از ایران، رفتن آخرین تکه پازل از جمع ساده و قدیمی 16 ساله ماها بود. آخرین تکیه گاه من برای همه روزای ابری زندگیم و درک کننده من. نه اینکه ارتباط قطع شده باشه اما همین که میتونستم با اراده توی کمتر از چند روز ببینمش و صحبت کنم باهاش، یه آرامشی بهم میداد که بعضی وقتا از لبه پرتگاه موقعیت یقمو میگرفت و میکشید بالا.
بعد از رفتن علیرضا، تصمیم گرفتم از بقیه دوستایی که از جای دیگه هم میشناختم قطع ارتباط کنم. چون برام آزاردهنده بود که با سرخوشی تصنعی پیششون باشم و اون آدمی نباشم که اونا فکر میکنن. این دفعه بدون هیچ فراری یا دلیل دروغین بهشون گفتم که دوستای من، من حالم خوب نیست، بهتره پیشتون نباشم و هر موقع حالم خوب شد برمیگردم پیشتون.
آه از اتفاقات شهریور. آه از اینکه فکر میکردیم بالاخره بالاخره این زمستون داره سرمیاد. آه از این همه امیدواری که بالاخره خونه بهار پیدا میشه. آه از این همه شرمندگی که لیاقت تموم کردن این زمستون رو نداشتیم. آه، از اینکه زندهایم اما غمگینیم. فکر کنم اینقدر همه راجع به اتفاقهای شهریور به بعد شنیدن که نیازی نیست بگم چه روزای سخت و دردناکی بوده و هست. بهترین چیزی که میتونم بگم اینه که: زن، صدای بلند خطه خراب ماست.
یکی دیگه اتفاقای تاثیرگذار اومدنه یه موجود نازنین به خونم بود. یه گربه کوچولو که تو خیابون پیدا شد و شاید تا رسیدن به مرگ فقط چند روز یا حتی چند ساعت فاصله داشت. همیشه توی ذهنم میگفتم هر موقع از آدما ناامید شدی به حیوونا پناه ببر، ممل. بعد حدود 3-4 هفته درمان بالاخره حالش خوب شد و با خودم میگفتم حالا که تو اومدی پیشم و زنده موندی، منم تصمیم میگیرم حالمو بهتر کنم. برای من توی همه این روزای تاریک مثل چراغ میتونی باشی، ویکتور عزیزم.
مرگ یه دوست. نه باورش میکنم نه هضمش و نه فعلا میتونم راجعبهش حرف بزنم. همین.
از اینجا به بعد تمام شرایط و حوادث نشات گرفته از اتفاقاتی که گفتم.
مل، بالاخره بعد از یه سال تلاش به این نتیجه رسیدم که واقعا باید آسون بگیرم و آماده از دست دادن مل باشم. شاید برای اولین بار بود که مل اینو نمیخواست و حتی مثل تمام سه سال گذشته از درک کردنش عاجز بود که من چقدر حس بدی دارم از این شرایط و رابطهای که توش هستم. من حقیقی اون آدمیم که دلش نمیخواد و من تصنعی چیزی هستش که دوسش داره. تقصیر من نبود و تقصیر اونم نبود. این دفعه ثابت شد که نمیشه. در مورد اسم مل هم بگم چون نمیخواستم اسم اصلیش رو اینجا بنویسم، از مل که مخفف مللون، به معنی «دوست» به یه زبان نازنده دنیا هست، استفاده کردم.
بعد از تموم شدن رابطه با مل، دیگه گفتم امسال همین بود و دیگه چیزی نمیتونست داشته باشه. تا آوار غم یه بار دیگه روی سرم سرازیر شد. هضم اینکه ویکتور عزیزم، اون چراغ همه تاریکیا، یه بار دیگه مریض شده و این دفعه مریضیش دیگه شوخی نیست باعث شد تموم جسارتم برای بهتر شدن حالم توی آنم بخشکه. از وقتی که فهمیدم مریضه بغض مریضیش که هیچ، بغض تموم امسال، تموم اتفاقات تلخ امسال توی گلوم جمع شده. لالم کرده، گریم نمیگیره فقط بغض، بغض و بغض. دل بستم به اون چند درصد احتمال زنده موندن.
امسال بد بود، بدتر از پارسال، بدتر از سالهای قبل ولی احتمالا بهتر از سال دیگه. امسال از نظر تقویم یک سال پیر شدم اما جسمی و روحی به صورت غیرقابل شمارشی مردم. موهام ریخت، گوزنم زنده شد و دوباره مرد، امیدم خشکید و روحم زخمیتر از همیشه توی این کالبد زشت چمباتمه زد. رویای آدم سابق شدن دیگه محاله و همین.