دیشب قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم، آروم بودم اما هرچی نوشتم و جلوتر رفتم، کم کم کنترلمو از دست دادم. با تمام قدرت روی کیبورد ضربه میزدم انگار تمام غم عالم رو از کیبوردم طلبکارم. راستش من الان ماههاست عصبانی شدم. شرایط عصبانی شدن بارها پیش اومده اما سعی کردم خودمو کنترل کنم که توی این کار تا یه حد قابل قبولی خوب بودم. اینکه جلوی خودمو میگیرم عصبانی نشم فقط و فقط به دلیل اینه که هیچ آدمی تو عصبانیتش تصمیمات درست نمیگیره، حرفای خوبی نمیزنه و کلا آدم جالبی نیست. حالا شما فرض کنید که من همینطوریش آدم جالبی نیستم، موقع عصبانیت چقدر گه میتونم بشم.
خب، دیشب میخواستم یه چیزی تعریف کنم که همه چی درهم و برهم شد. پریشب، دقیقا بعد از اینکه نوشتنم تموم شد، گوشیمو یه نگاه کردم و یه مسیج ریکوئست توییتر داشتم. قبل از اینکه برم ببینم چی هست و از کیه، با خودم گفتم از این گروههای الکیه که توش چند نفر رو ادد میکنن و فلان بیسار. با کمال تعجب یه آشنای قدیمی بود، بهش بگید دلفین. ما تقریبا دوسال بود که باهم حرف نزده بودیم و دلفین حتی از ایران رفته بود. دلفین تنها کسی بود که هیچ موقع و تو هیچ ماجرایی مقصر نبود. بهتون بگم تمام انتظاراتی که شما از یه دوست توقع دارید و فراتز از اون، دلفین داره. در کل بگم خیلی آدم فوق العادیه ولی خب من هیچوقت ارزشش رو ندونستم. در تمام این مدت همیشه بهش حق میدادم که باهام حرف نزنه و کاری بهم نداشته بشه. اینقدر در حقش بدی کرده بودم که حتی خجالت میکشیدم باهاش حرف بزنم. خب ولی اون دلفینه و فوق العادهاس. بعد از 2 سال و شاید یه مقدار بیشتر، بهم پیام داده بود حالمو بپرسه و ببینه خوشحالم یا نه؟
دختر تو واقعا دیوونهای، چی شد فکر کردی من ارزش اینو دارم حال منو بپرسی؟ من دوست بدی نبودم، افتضاح بودم. بعد از 2 سال اومدی حالمو پرسیدی و دقیقا راجع به چیزایی که حس کردی میتونه ناراحتم کنه، حرف نزدی. بله، وقتی دیدم حالمو پرسید، تپش قلب گرفتم. مهم نیست چقدر باهام فاصله داره، حداقل برای یکی مهم هستم حتی اگه یه حالت چطوره باشه.
اتفاقای دو شب پیش هیچوقت دیدم رو به زندگی عوض نمیکنه، حقیقتش اینه هنوزم به نظرم زندگی بیرحمه. به نظرم آدمای خوبی مثل دلفین توش کم هستن. بدتر از اون اینه که اطرافیان نزدیک آدمایی مثل دلفین بدتر هستند، مثل من. راستش، موقعی که با دلفین دوست بودم میدیدم چقدر یه سری از اطرافیانش اذیتش میکنن، چرا؟ چون خیلی مهربون و فداکار بود. چون بازم میگم دلفین، فوق العاده بوده همیشه و واقعا دلم میخواد یه روزی برسه که از ته دل شاد باشه.
یادمه دلفین تا حالا گل نزده بود و همیشه دوست داشت گل بزنه و هی بهم میگفت ممل، بیا بریم گل بزنیم. منم خب دورهای بود که کلا بیخیال گل و این فضاها بودم و خیلی علاقه نداشتم. اصرار از دلفین و پیچوندن از من. تا بالاخره قبول کردم. یادمه آخرای اسفند بود، یکی از دوستامونو رسوندیم خونه و چون داشت عید میرفت سفر خداحافظی حسابی کردیم و نشستیم تو ماشین. گل رو کشیدیم و راه افتادیم. از شانس ما، همت همینجور ترافیک بود. فکر کنم از شهرک غرب تا نزدیکای نیاوران یه چیزی حدود 1 ساعت و نیمی طول کشید با این که ساعت 2-3 ظهر بود و نباید اینطوری میبود، قاعدتا. از یه طرف حالت چتی و خنده که تا کمر جمع میشدم میخندیدم و از یه طرفم ترافیک اینقدر آزار دهنده بود که پلاک ماشین جلویی داشت کورم میکرد. تمام مسیر ما دوتا احمق داشتیم راجع به این بحث میکردیم که غذا چی میخوریم.
میگفتم دلفین چی بخوریم؟
-سالاد سزار.
دلفین جان، ساندویچ چمن نخوریم؟
-چرا بخوریم اما سالاد سزار
این دیالوگ لوپ همینطور تکرار شد تا آخر نفهمیدیم کجاییم و داریم چی میخوریم.
نمیدونم چرا این خاطره رو تعریف کردم اما حس کردم شاید اون لحظه خوشحال بودیم کنار هم. شاید اون لحظه اینقدر جدا از دنیا بودیم که هر کاری دلمون میخواست، میکردیم. حیف و صد حیف که اون دوران گذشت و گرد خاطراتش موند حداقل موند تو ذهن من...