امروز داشتم فکر میکردم که زندگی آدمی و همه عواطف انسانی مثل یه بطری شیشهای میمونه که توش پر از یه شراب قرمز تمیز هستش. بعضی روزا از زندگی این شیشه یه کم کلفت و سفتتره و گاهی اوقات این شیشه اینقدر باریک و شکننده شده که با کمترین فشاری امکان داره بشکنه. دقیقا منظورم همون بطریهای نازکی هست که وقتی دستمون میگیریم، میدونیم با چه فشار و نیرویی میتونیم بشکونیمش.
حالا هم این روزا متوجه شدم که حالم دقیقا شبیه اون شیشه باریکه که دقیقا چند ثانیه با شکسته شدن فاصله داره. دقیقا در نازکترین حالت این چند ساله قرار گرفتم. این موضوع رو وقتی متوجه شدم که کوچیکترین محبتی بهم شد و در بغض آلودترین حالتم قرار گرفتم و خب تمام تلاشمو کردم که فقط خودمو جمع کنم و یهو از هم نپاشم. اولش فکر کردم این حساس خیلی اتفاقی بوده و فقط در همون لحظه این حس و حال بهم دست داده و قرار نیست دائمی باشه تا اینکه این قصه هی تکرار و تکرار شد. هر دفعه تو تکاپوی اینکه سرمو بندازم پایین، نفس عمیق بکشم و زور بزنم که خودمو جمع و جور کنم. هی به خودم تشر زدم که پسر الان وقتش نیست بترکی. اینا آدمایی نیستن که بتونی جلوشون منفجر شی. غم و غصههاتو جمع کن، نگه دار برای خودت. اینجا جاش نیست.
توی ماههای اخیر، اینقدر اتفاق بد افتاده و اینقدر بهم فشار اومده که خودمو آماده کرده بودم که این همون جایی هست که خودتو باید رها کنی و شر این بغض راحت بشی و زار زار بزنی زیر گریه ولی نشد. نه اینکه نخوام بشه، خودش نمیشد. اون موقع که فکر میکردم این بهترین فرصته اما بازم یه بخشی از وجودم خیلی شدید مقاومت میکرد و در نهایت به ناچار یه اندوهی به صندوق همیشگیم زندگیم اضافه میشد. هر روز سنگینی صندوق به حدی زیاد میشد که تغییر آنی وزنشو احساس میکردم. حتی تو همین چند وقت اخیر به فکر چیزی افتادم که همیشه میتونه منو به گریه بندازه مثل فیلمای میازاکی اما خب بازم یه مقاومتی توی خودم احساس کردم که این کار در نهایت خیلی مصنوعی هستش و اونجوری که باید باعث نمیشه خالی بشی. حتی این امکانم میتونست وجود داشته باشه که توی غم اون چیز هم دوباره گیر کنم. خلاصه که این پلن هم در نهایت با شکست روبهرو شد.
و در نهایت رسیدم به این نقطه که الان هیچی مثل یه آدم نمیتونه باعث بشه این اتفاق بیوفته. یه چیز خالص و بدون هیچ جزییات حشو و به درد نخور. البته نه هر آدمی. آدمی که باید برام امن باشه که خود این موضوع هم به بیان دیگر در حال حاضر میشه هیچ آدمی. شاید یکی دو نفری مونده باشن که هنوز برام امن باشن اما نه مثل قدیم. از طرف دیگه هم میترسم اگه اون آدمی که دقیقا باید باشه رو پیدا نکنم و این کار رو انجام بدم، عذاب وجدان مثل خوره همه وجودمو بخوره و زودتر از تاریخ مقرر تمومم کنه.
بله. راستش خیلی وضعیت اسفباریه. قسمت جالبش برام اون قسمتی هستش که نمیدونم، وقتی راه فرار رو پیدا نکرده بودم ناراحتتر بودم یا الان که میدونم باید چه کاری کرد؟ میدونم که باید چه کاری کرد و هیچ غلطی نمیتونم بکنم. عین خر تو گل گیر کردم. البته که بعضی وقتا خودمو با گفتن «بهترین راه ندونستنه خیلی چیزهاست»، ملامت میکنم. به هر حال فکر میکنم تنها کاری که توی این زندگی به خوبی انجامش دادم، ملامت کردن خودم بوده.