Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

سگ‌های زیرشیروانی طبقه دوازدهم هم مردند!

پس از اینکه تصمیم گرفتم یه رابطه دوستی 12 ساله رو تموم کنم، احتمالا در حال حاضر تنهاتر از قبل به سر می‌برم. فارغ از همه اتفاقات چند سال آخر این رابطه دوستی به همه چی شباهت داشت الا اینکه دوستی وجود داره. بارها یادمه در موردش نوشتن که چه شرایطی وجود داره و چه قدر همه چی عوض شده. واقعا که همه چی عوض شده بود.

همه دلایل و افرادی که باعث شدن به این نقطه برسیم رو فاکتور بگیریم. رابطه دوستی ما ما تو این چند سال اخیر تبدیل شده بود به دوری، مرور خاطرات و اذیت‌های گاه و بیگاه.

مرور خاطرات 12 ساله احتمالا تنهاترین قابلیتی بود که مارو به هم پیوند می‌داد. به بیان دیگه، تمام خاطرات بهمون نشونه می‌داد که ما خیلی دوست‌های خوبی هستیم و این رابطه داستانش با همه چی کلا فرق داره. یه جورایی این حقیقت که ما خیلی وقته داریم از هم فاصله می‌گیریم رو تحت الشعاع قرار می‌داد. برای من تا قبل از اینکه همچین تصمیمی بگیرم تماما به این امید بودم که اینم یه دوره‌ای هست که بالاخره یه روزی تموم میشه و دوباره مثل قبل میشیم.

خیلی از موقع‌ها برای خیلی از آزار رسوندناش توجیه اینکه خیلی وقته کنترل زندگشیو از دست داده میوردم. چون همیشه ته وجودم، این آدم، همون آدمه و باید درکش کنم. به خاطر همین درک احمقانه، برای اینکه تو یه دوره‌ای مجبور نشه لای منگنه قرار بگیره ازش فاصله گرفتم. به عنوان شخصیت بد و کسی که نیاز داره تنها باشه. شایدم بعضی اوقات خودم رو گناهکار میدونستم.
خب آره. می‌خواستم تنها باشم اما خب به عنوان دوست صمیمی نمیدونم چند سال و چند بار فرصت داشتی ازم بپرسی چته. حتی میتونستی راجع به مشکلات خودت حرف بزنی. مشکلاتی که حاضر شدی به همه بگی جز من؟ نمیدونم شاید من خیلی وقت قبل از همه این قضایا دوست خوبی نبودم. اصلا هر چی.

خلاصه همه اینا تا وقتی که فکر می‌کردم خواست خودش نیست و اجبار تحمیلی بهش باعث این موضوع شده، قابل درک بود. تا این چند ماه اخیر که فهمیدم همش اینطوری نبوده و خودش تو خیلی از مسائل هم همراهی میکنه. این دردناک‌ترین قسمت قضیه بود. اصلا حتی فکرشم نمیکردم که اون آدمی که میشناختم همچین کارایی بکنه. تا یه مدتی همش خودمو متهم میکردم که شاید من کار اشتباهی کردم اینطوری شده. کار نابخشودنی. شاید مثلا اونجوری که باید از طرفش اذیت نشدم!

الان تقریبا دو هفته از این قطع ارتباط میگذره و با وجود اینکه به اجبار همدیگه رو زیاد می‌بینیم، هنوز هیچ عکس العملی نشون نداده. شاید مهم‌ترین کاری که کرده این بوده که متوجه این موضوع شده و از دیگران پرسیده: «حالش خوبه؟ ممل چرا از من دوری میکنه؟ چیزی شده؟».
البته حداقل تا جایی که من میدونم بالاخره تصمیم داره با من صحبت کنه. احتمالا همون صحبتی که بالاخره متوجه میشه من دلم نمی‌خواد توی این زندگیش و با این آدما جایی داشته باشم. شایدم هیچوقت حرفی نزنه. چیزی که که مطمئن هستم اینه که با این شرایط هیچ چیزی درست نخواهد شد. به نظر می‌رسه یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی‌پایانه.

شماره پانزدهم
نوشته شده در 112 تیر 1403
ساعت 22:00 شب


رابطه دوستی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید