این روزا بیشتر از هر چیزی دلتنگ فلفل هستم. فلفل، به نوعی میشه دخترم. فلفلی گربهای هست که من و مل باهم داشتیم. البته برای مل بود ولی خب خیلی از موقعها پیش من بود. برای تولد مل براش فلفل رو گرفته بودم. بچم اون موقع خیلی فنچ بود. وقتی پیش من بود کلی خرابکاری بهش یاد میدادم. فکر کنم تنها چیزی که تونستم بهش یاد بدم و همه ازش راضی بودیم، این بود که چجوری کنار هم بخوابیم. خلاصه که دلم براش یه ذره شده. آخرین اسباب بازی که پیش من جا گذاشته رو هر روز نگاه میکنم و غصه میخورم. مل اصلا آدم بدی نیست، راستش، اگه ازش بخوام فلفل رو ببینم حتما میذاره. مشکل اینه که دیدن مل، دیدن فلفل شروع یه ترامایی جدید برای من هستش. این چند روز بهم ثابت شد نسبت به 1 سال پیش توانایی گذروندن این فشارهای روحیم به شدت چسبیده به کف و رسما ناتوانترین انسان ممکن هستم.
ببینید به نظرم بهترین کاری که میتونستم در حق مل بکنم این بود که براش فلفل رو بگیرم. خود مل اینقدر اعتماد به نفس نداشت که عهدهدار مسئولیت این بچه بشه. جدا از اینکه رابطه ما به جایی نرسید راستش مل یکی از مهربونترین آدمهایی بود که توی زندگیم دیدم و به نظرم باید به خودش ثابت میشد چقدر میتونه انسان منحصر به فردی باشه و چقدر میتونه عشق یه گربه رو به دست بیاره. از طرف دیگه من همیشه به خاطر تنهاییم توی کودکی و حتی گهگاه بزرگسالی همیشه بهترین همنشینام حیوانات بودند. کنار حیوونا حس آرامش میکردم. از ته دل همه حیوونا رو دوست دارم و به نظرم باید به همشون، از هر نوعشون، عشق ورزید. ما همه با عشق زندهایم.
با همه این تفاسیر نمیتونم حالا حالاها بچم رو ببینم. دلمم نمیخواد براش جایگزینی داشته باشم. نبودن مل، نبودن فلفل، نبودن دوستام و انزوایی که انتخاب کردم، همه دست به دست هم دادن تا توی تنهایی غرق بشم. صادقانه بگم نوشتن تنها چیزی هستش که این روزا دوست دارم و انجامش حس خوبی بهم میده. ممنون از اینکه خوندید.