Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

لعبت خاص

راستش این چند وقت اخیر خیلی حوصله نوشتن نداشتم. البته نه فقط حوصله نوشتن، حوصله هیچکاری هم نداشتم. دلیلش هم یه بخشیش شخصی بود و یه بخش دیگه‌اش کاملا مشخصه. این اوضاع نامعلومی که داره تو جامعه میگذره که چه اتفاقی قراره بیوفته؟ این امیدهایی تنها دلیل زندگی کردن شده. بیشتر اوقات یاد این جمله شاملو میوفتم که میگه « ما را از مرگ می‌ترسانند، انگار ما زنده‌ایم».

توی این چند ماه اخیر بدون اینکه حتی متوجه عبور زمان بشم، یه روتین بی‌خاصیتی رو گذروندم که همش از خودم می‌پرسم که این جوونی که داره ازت میگذره، قرار بود اینطوری باشه؟ کی با خودت قرار گذاشتی که اینقدر ساعتی زندگی کنی و بله قربان گو بشی؟ کی قرار بود که خوشحالیت گم بشه؟

حدود یه ماهی میشه که وارد 28 سالگی شدم شایدم 29 سالگی، خیلی توانایی حساب کردنشو ندارم، حقیقتش اصلا ارزشی نداره که 28 ساله نارحت باشم یا 29 ساله افسرده. به هیچکدوم از هدفام در زندگی نرسیدم که هیچ از اون حداقل زندگی‌ای هم که فکرشو میکردم خیلی خیلی فاصله دارم. شاید یکی دو نفس تا 30 سالگی مونده و من تنهاتر از همیشه شدم. به انتخاب خودم. به قطعیت میتونم بگم دیگه دوستی ندارم و طرد کردن آدما از خودم دیگه به آخرین بخش خودش رسیده. هر روزی که از دوستی خودم با آدم‌هایی که یه روزی نزدیک‌ترین آدمای زندگیم بهم بودن می‌گذشت، منفعت طلبی و رفتارای غیرصادقانه‌ای که تحت واژه سیاست به خودشون اطلاق می‌کردن بیشتر و بیشتر آزارم میداد. من هزاران بار هم به خودم گفتم و هم به همه جا گفتم من شاید آدم خوبی نباشم اما ذاتم منو برای آدم خوب بودن سوق میده. خیلی اوقات زیرپاش گذاشتم. حس می‌کردم که شاید مثلا من در موردشون یه جاهایی کم کاری کردم یا مثلا یه جاهایی بی‌تفاوت بودم اما بعدا فهمیدم منم جزیی از چیزی بودم که بهش میگن سیاست. شاید هر چقدر بزرگتر شدیم کنار هم من فکر میکردم اوضاع تغییر میکنه اما آدما همون آدمای بدون آلایش قدیمی میمونن اما خب نموندن. منم ترجیح دادم بیشتر از این غم سیاست‌های زندگی و منفعت طلبیشونو به دوش نکشم. خب دور شدم ازشون. شاید بستن همه شبکه‌های اجتماعی، قایم شدن اینجا و جواب تلفن رو یکی در میون دادن شروع این ماجرا بود اما الان نه علاقه‌ای به برگشتن به شبکه‌های اجتماعی دارم و دیدن و جواب تلفن دادن. من هیچوقت برای شرایطی که توش قرار گرفتم دوستام و نزدیکانمو سرزنش نمیکنم. تقصیر خودم بوده چون فکر میکردم شرایط ثابته، خیلی تغییر نمیکنه. فکر میکردم ارزشمندتر هستم اما حقیقت اینه که زغالی بودم که تو قاب بسته‌ی اطرافیانش خودشو الماس ارزشمند میدید. به قول خودم حالا اونقدرم لعبت خاصی نبودم. نه که فکر کنید خودبزرگ بینم، بیشتر فکر میکردم که چقدر این دوستی‌های قدیمی و ارزشمند و پر از مفهومه برامون، که نبود.

اون اندک آدمایی که چیزی جز صداقت و واقعی بودن نداشتن هم دیگه خیلی وقته ایران نیستن و از بخت بد من، شرایط من جوری نبود که بهشون ملحق بشم. کلا یه سری اتفاقات توی زندگیم افتاد که تقریبا حالا حالاها به دیدنشون امیدی ندارم.

این تنهایی هرچند برام ارزش داره ولی گاهی اوقات اذیتم میکنه. بعضی وقتا خب دلم میخواد با یکی، کسی یا آدمی صحبت کنم بتونم خیلی راحت احساساتمو بهش بگم و در نهایت بدون اینکه قضاوتی بشم به یه آرامشی برسم اما الان همچین شرایطی برام وجود نداره. جز خوندن خبرهای تلخ این روزای اخیر هیچی جلوی چشام نیست. میگفتم که کاشکی من جای اون آدما بودم. کاشکی جراتم بیشتر از این حرفا بود. ولی صد فاکینگ حیف.

بگذریم، سعی میکنم دوباره بنویسیم حداقل برای خودم چون هیچکس حوصله خوندن این چیزا رو این روزا نداره. فکر کنم بهترین جمله برای شرایط امروز من، توی چهارشنبه 30 آذر و منتهی به یلدای 1401 اینه که «خوشحالی چه باختی میداد وقتی اخم ابروهامو آشتی می‌داد».

شبکه‌های اجتماعیطرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید