Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

مازوخیسم انفرادی

با همه شرایطی که وجود داره و حالا داره میگذره بخشی از کرختی و بی‌حوصلگی همواره تو مسیر زندگیم قرار گرفته. جوری شده که هر کاری می‌خوام تو زندگیم کنم رو وابسته می‌کنم به یه سری شرایط دیگه. مثلا اینطوری بگم که این کار رو الان نمی‌کنم چون هنوز تکلیف فلان مساله مشخص نیست. یه حجم بسیار زیادی از کار در حال حاضر روی هم تلمبار شده و همه همه‌اش وابسته شده به یه مساله‌ای که منتظر حل شدنش هستم. از طرفی همینطوری حس درجا زدن داشتم و حالا با این قضایا، همه چی داره تشدید میشه. تشدید شدن مسائل مختلف باعث ایجاد یه کرختی عجیبی توی همه وجودم شده که از صبح تا شب همراهم هست. نه تفریح خاصی باعث میشه که از ته دل بهم خوش بگذره نه هیچ اتفاق مثبت دیگه. البته این یکی-دو ماه اخیر باز یه کم شرایط بهتر شد اما هنوز با رسیدن به شرایط نرمال کیلومترها فاصله دارم. اینقدر دور شده که داره رسیدن به شرایط نرمال آرزو میشه برام.

حقیقتش برام عجیبه چرا تو این چند سال اخیر هیچی بر وفق مراد من پیش نرفته. درسته که من خودم رو مقصر خیلی از اتفاقات میدونم، به درست البته. خب اینور قضیه برام خیلی جال سوال داره که چرا یه سری چیزایی که من اصلا توش نقشی نداشتم باید بیاد و منو اذیت کنه و به شدت موندگار بشه توی وجودم. ببینید قضیه من از جای زخم و این حرفا گذشته، قشنگ حضورش رو همواره حس می‌کنم. جالب هم اینکه به هر کی به صورت سربسته میگم، میگه حالا میگذره و یه روزی به این روزا میخندی که این شرایط رو داشتی. حقیقت اینه که خیلی نگذره. این مسیر گذشتن و رسیدن به یه نقطه آرامش خیلی طولانی شده. اینقدر طولانی که باعث فرسودگیم شده و از این میترسم که یه روز برسم به اون نقطه امن و جای اینکه یه نفس راحت بکشم، دیگه هیچ حسی نداشته باشم. از اینکه احساساتم رو توی این فرآیندی که توش قرار گرفتم به شدت می‌ترسم.

همینطوریش تمایلم به انزوا به شدیدترین شکل ممکن خودش دراومده. اینجوری بگم جز مل، حوصله تحمل هیچ آدم دیگه رو ندارم. حتی این هم‌نشینی و هم‌صحبتی برای یه ربع یا نهایتا نیم ساعت باشه. از این طرفم این انزوا باعث شده که هیچ حس مثبتی به اطرافیانم نداشته باشم. خیلی جمله تلخیه اما حقیقت اینه که از ندیدنشون و صحبت نکردن باهاشون نه تنها دلتنگ نمی‌شم بات آلسو (بلکه) بسیار بسیار خوشحالم. حالا درسته خوشحالم و فکر میکنم کار درستیه اما ته وجود خودم می‌دونم که خیلی تصمیم وحشتناکیه. یه جور مازوخسیم در من شکل گرفته که در پایان از خودم می‌پرسم آن مردک دیووانه چه شد؟

مازوخیسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید