یه کم بیشتر از دو سال پیش، یه عادت دوستانهای بینمون شکل گرفته بود که چهارشنبهها، جدا از اینکه کجا هستیم، ساعت 7-8 خودمون میرسوندیم به کافهای که قرارشو از قبل گذاشته بودیم. جای اون کافه هم همیشه ثابت بود یا شهرک غرب بود یا نزدیک دانشگاه تهران. یعنی از این دو حالت دیگه جدا نبود. یه سری دوست بودیم که برای اینکه خستگی زندگی و کار رو تو هفتهای که گذشته جمع کنیم، دور هم جمع میشدیم. معمولا هم تا ساعت 12-1 شب هم میشستیم و حرف میزدیم. هیچوقت راجع به هیچ موضوع خاصی حرف نمیزدیم اما احتمالا اینقدر بلند میخندیدیم که میزای بغلی دلشون میخواست ما رو جر بدن. شروع جمع شدنمون شاید با 4 نفر بود اما کم کم شبهایی بود که 12 نفر بودیم. واقعا خوش میگذشت. توی این کشور خوش گذشتن احتمالا اندازه کار تو معدن میتونه سخت باشه.
مثل همه چیزای لذت بخشی که یه مدتی هستن و بعدش میرن و تازه اون موقع متوجه میشی که ای بابا، یادش بخیر، این جمع هم به تاریخ پیوست. شایدم هنوز باشه و من نباشم. شاید بعد از اینکه ازشون فاصله گرفتم، دوباره دارن این کار رو میکنن. نهایتش بخوان بگن خب، از ممل چه خبر؟
راستش خیلی برام مهم نیست. چون از یه جایی به بعد هی از اون جمع کمتر و کمتر شد و تقریبا جدا شد. دلیلشم این بود که هر چیزی، یه روزی تموم میشه. مهم نیست چقدر دوست داشتنی، نایس و حسد برانگیز باشه، تموم میشه و میره پی کارش.
از ابتداییترین جمعهای انسانی که توشون بودم مثل بچههای یه محل که ساعت 5 توپ به دست میومدن تو کوچه تا فوتبال بازی کنن و شب با زانوی زخمی برن خونشون تا دوستای دانشگاه بهشتی از رشتههای مختلف که از یه ساختمون مشترک دوستیشون شروع شد، همش برام یه چیز ثابت داشته. آدمایی که یه روزی کنارشون لذت میبردم و بعد از یه مدت دیگه حتی ندیدمشون. گسسته شدنشون دلایل مخنلفی داره مثل فاصله، اختلاف و وقت نکردن. هرچی این دلایل مشترک هست اما الگوریتمشون مثل هم بوده، جمع میشیم چون ما دوستای خوبی برای هم هستیم و بعد از یه مدت چیزی جز یادش بخیر توی افکارمون نمیمونه.
امشب احتمالا دلم برای تک تک اون آدمایی که یه روزی کنارشون وقت میگذروندم، تنگ شد. دلم میخواست یه بار دیگه تا دیرترین حالت ممکن کنارشون باشم و بخندم. حیف از اینکه نه اون آدما دیگه وجود دارن و من دیگه اون آدم سابق نیستم. مثل یه توهمی که اولش بهش لبخند میزنی بعد کم کم که تصویر واضحتر میشه، میبینی ای بابا، اینا همش خیال بوده. زندگی همینه. تو روزی که نه خیلی بد هستی و نه خیلی خوب هستی هم خاطرات و دلتنگیها میتونن به سمتت هجوم بیارن و زخمیت کنن. متاسفانه هم کاریش نمیشه کرد.