بعضی وقتا که به خودم جرات میدم نوشتههای قدیمم رو میخونم به این نتیجه میرسم که چقدر حرفای تکراری میزنم و از اونجایی که این حرفای تکراری عموماً نشات گرفته از افکار لحظهایم هستش به بیان دیگه میتونم بگم خیلی کم پیش میاد مشکلاتم حل بشه. بهتر بگم خیلی کم پیش میاد اصلاً بتونم مشکلی رو در قبال خودم حل کنم. این عدم توانایی توی ساماندهی به مشکلات باعث میشه وارد یک لوپ ابدی بشم و همیشه تو فکر اون مشکلات باشم.
از رابطه دوستی 12 ساله که بارها در موردش حرف زدم و در نهایت پایان تلخش رو تجربه کردم تا این روزا که به این نتیجه رسوندنم که با این بار کینه فقط و فقط دارم گذر کردن از این ماجرا رو سختتر میکنم تا لعن و نفرین همیشگی مقولهای به اسم امید. در این بین هم هزاران هزار تفکرات تکراری و گذری دیگه هستن که هرازگاهی بهم هجوم میارن. این همه مشکلات تکراری و یک ممل تکراریتر. زندگی واقعا داره بدترین روی خودش رو بهم نشون میده.
آره، راستش مواقعی هم بوده که راه فرار رو پیدا کنم یا حس کنم که احتمالاً میتونم از این راه فرار کنم. گاهی امتحان کردم و گاهی هم بدون هیچ امیدی به پایان اون مسیر از کنارش گذشتم. اون راههای فرار چه درست و چه غلط تا یه حدی میتونست درد و مشکلاتمو تسکین بده. هر کدوم به یه شکلی اما چیزی که توی همش مشترک بود، موقتی بودن هر کدوم از این مسیرها بود. تا یه مدت خوب و دوباره برگشت به همون جاده سیاه اصلی. سفر تو جاده تاریکی، سفر تحت نظر کلاغهای دانلند!
یادمه یه مدتی از نبودن آدم امن برای صحبت کردن مینالیدم. یه دورهای هم از دوخته شدن لبهام هنگام مواجهه با معدود آدمهای امن زندگیم گله میکردم. شرایط؟
بهتر شده. آدمهایی هر چند کمتر انگشتان یکدست هستند که آغوش امنی برای وقت گذراندن و صحبت کردن، باشند. حالا که این آدما هستند با مشکل بعدی مواجه میشم که حجم و بار مسئولیت این سختیها و مشکلات به حدی زیاد شده که از صحبت کردن پرهیز میکنم.
روز به روز شرایط بهم سختتر و عرصه زندگی کردن تنگتر میشه. حتی این هفته با خودم فکر کردم که چقدر اوضاع و شرایط نسبت به هفته قبل نمایی بدتر شده. این خاکستری شدن معدود لکههای سفید امروز به این نقطه رسوند منو که باید سکوت کرد.
باید سکوت کرد چون نمیشه دیگه حرف زد چون تکراری بودنم، عدم قطعیتم توی صحبت کردن و خیلی چیزای دیگهای صفتی از وجودیت منه داره آزارم میده. مثل یه بیماری خودایمنی مزمن به سختی به جونم داره حمله میکنه. لهم میکنه.
و نقطه تکراری همیشگی. توی این شرایط بد و آوار لایتناهی، امید دارم. فاکینگ امید هنوز وجود داره. توی هر بخشی که نگرانیش رو دارم ذرهای امید وجود داره. واقعاً نباید همچین چیزی ممکن باشه. منطقاً من حتی لیاقت این اتفاقات رو نباید داشته باشم.
یافتن آدمی که توی گذشته گم شده و نجات دادنش؟
نه. نه. نه. نمیشه.