ویرگول
ورودثبت نام
Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

هر تفکری لیاقت احترام نداره!

تقریبا سال 89 بود که اولین بار دست به قلم بردم و شروع به نوشتن کردن. اون موقع به عنوان یک نوجوان دبیرستانی هفته‌ای یه مطلب در حوزه تکنولوژی و سرگرمی برای یه روزنامه می‌نوشتم. تا اون موقع نویسندگی برای من صرفا نوشتن یک انشایی بود که بیشتر حالت اجبار و زور رو بهم تحمیل می‌کرد. با شروع نوشتن توی همون روزنامه کم‌کم لذت انجام این کار وسوسه‌ام کرد که در کنار اینکه دارم زندگیم رو توی رشته ریاضی و فیزیک به عنوان یه دبیرستانی حروم می‌کنم، یه مقداری هم با اصول نویسندگی و نوشتن آشنا بشم.

در مورد قواعد نوشتن که منابع متنوعی با یه سری اصول ثابت وجود داشت. اون موقع، چیزی که بیشتر از هر چیزی به نظرم مهم میومد، محتوای نوشته‌ها بود. اینکه دقیقا چقدر برای نوشتن یک متن باید خلاق باشم، چقدر باید روایت‌گر خوبی باشم و مهم‌تر از همشون اینکه دقیقا باید راجع‌به چه موضوعاتی بنویسم که نوشته خوبی در نهایت تولید بشه. همین شد که به صرافت پیدا کردن جواب سوالام در مورد بدنه و محتوای متن افتادم.

اولین چیزی که توجه یه نوجوان دبیرستانی رو به خودش جلب می‌کرد، افرادی بودن که قلم تاثیرگذار یا خوش صحبتی ذاتی در بیان رویدادهای حتی ساده، داشتند. این آدم‌ها چجور می‌تونن اینقدر خوب بنویسن و اینقدر خوب صحبت کنن و اینقدر دل مخاطب خودشون رو به دست بیارن؟
جوابش برای من در اون موقع این بود که این آدم‌ها دانش بسیار زیادی رو برای خودشون جمع آوری کردند که وقتی هرجا بشینن بتونن یه سری سخن سنجیده راجع‌به مطالب مختلف بزنن.

قدم اول برای نویسده خوب شدن، سرک کشیدن توی مباحث مختلف و خوندن در موردشون بود. اوایل به صورت افراطی از آلبالو تا سقراط رو سرک می‌کشیدم و می‌خوندم. تا حدودی لذت بخش بود اما این وسط، یه سری از موضوعات هم سلیقه خودم نبودن.
بعد از اینکه قدم اول این کار رو برداشتم متوجه شدم که تعداد انسان‌هایی که دانش کافی رو دارن با تعداد انسان‌هایی که به عنوان الگو برای من وجود دارن، برابر نیست. شاید از بین چند انسان با دانش یک نفرشون میتونست مخاطب‌های خودش رو مست کلماتش بکنه. یه ذره خودمونی‌تر بخوام بگم، اونا رو برده خودش بکنه.
برام، این ابزاری که به عنوان شلاق این آدما استفاده می‌کردن، البته از نوع خوبش، سوال بود. تا اینکه بالاخره یه روزی به این نتیجه رسیدم که چیزی که این افراد رو داره از بقیه متمایز می‌کنه، تفکرشون هست. اینکه می‌تونن در مورد موضوعات مهم و پیچیده فکر کنن، تحلیل کنن و با استفاده از اون دانشی که دارن یه موضوعی رو در اختیار بقیه قرار بدن. مهم‌تر از اون مخاطب‌های اون فرد از قرار گرفتن توی این شرایط لذت کافی و وافی رو ببرن.

از اون موقع فکر کردن برای من تبدیل به دغدغه شد. روزها و ساعت‌ها وقتمو صرف فکر کردن به مسائل مختلف می‌کردن. نظر آدمایی که فکر میکردن رو راجع‌به اون موضوع می‌پرسیدم و دنبال جواب برای سوالام بودم. این فکر از یه سری پرسش‌های منطق و فلسفه تا ساده‌ترین سوالاتی در طول روز شکل می‌گیره رو شامل می‌شد. در حقیقت هر آدمی که می‌دیدم فکر می‌کنه اندازه هزار برابر خوشمزه‌ترین غذای دنیا لذت بخش بود.

اما مساله اصلی دقیقا اینه که در تموم این سال‌ها، تقریبا همیشه به جمله اینکه «آدم‌ها باید به عقاید همدیگه احترام بذارند» مقید بودم. به نظرم جمله بسیار کلیشه‌ای و درست می‌رسید. در مقابل نظرهای مقابل این جمله همیشه یه گاردی می‌گرفتم و تقریبا هیچوقت قانع نشدم که این جمله می‌تونه غلط باشه. تا اولین تلنگری که در قبال این جمله بهم وارد شد رو از طرف یه آدمی بود که تنها برای 1 ساعت شناخته بودمش و دیگه بعد از اون ندیمش. حتی اسمش یادم نیست.

مضمون جمله‌ای که اون روز به من گفت این بود که تو فقط تا جایی می‌تونی به افکار یه شخص دیگه احترام بذاری که اون افکار نه تنها آسیبی به تو نزنه بلکه هیچ تاثیری روی تو نداشته باشه. حالا آیا افکاری داری بهشون احترام میذاری کاری با تو ندارن؟ مشکلی باهاشون نداری؟ اذیتت نمی‌کنن؟ مزاحمت نمی‌شن؟

حقیقتا جوابش برام خیلی مبهم بود. نه می‌تونستم کلا منکر قضیه بشم و نه می‌تونستم کامل قبول کنم. هر روزی که از اون جمله می‌گذشت و من بیشتر بهش فکر می‌کردم تمایلم به قبول کردنش بیشتر می‌شد. تا این یک سال گذشته یک سری تحولات اجتماعی که همه در جریانش هستن رخ داد. چیزی که همیشه مشخص بود، مشخص‌تر شد. دیدن یه سری اتفاقات و حرفا باعث شد که «آدم باید به عقاید دیگران احترام بذاره» و «فکر کردن» با هم یه مقدار تداخل پیدا کنه. به بیان دیگه، آدمی که برای خودش ارزش قائله و فکر می‌کنه، نمی‌تونه همچین عقایدی داشته باشه.

اینطوری بگم که اینقدر افکار دیگران روی زندگی‌ها تاثیر گذاشت که تقریبا همه به این نتیجه رسیده بودن که این دیگران حتی احتمالا زحمت فکر کردن هم به خودشون نمی‌دن. در پایان منو رسوند به اینکه این افکاری که عاری از هرگونه تفکر و منطق هستش، آشغال محض و آدمای صاحب این تفکرات یه سری احمق هستن.

این ایده و تغییرات ذهنی تقریبا منو تو این اواخر تبدیل به یه آدم رادیکال کرده. رادیکالیسم اساسا چیزی بوده که صراحتا می‌گفتم به درد نمی‌خوره و نوع قشنگ شده افراط هستش. الان می‌بینم که من با اون ایده، به این روز دچار شدم. از یه آدم معتدل و منفعل تبدیل شدم به یه آدم رادیکال و درونگرا.
شاید یه تریبون جدی و جرات کافی رو داشتم، یه شخصیتی مثل جردن پترسون می‌شدم. نمی‌دونم. هرچند راجع به جردن پترسون هم بحث زیاده اما منظورم اینه که آدمای رادیکال هیچوقت محبوب نیستند.
از طرفی هم، از اونجایی هم که خیلی علاقه برخورد با آدمای مختلف رو در مورد این موضوعات ندارم، به همون فکر ذهنی و کنج عزلت فرار کردم که تا جایی که میشه از این افکار دوری کنم.

چیزی که نوشتم صرفا، سیر تحولات فکری من توی 12 سال اخیر بود. احتمالا اونقدری این افکارم رو بروز ندم چون که کسی دلش نمی‌خواد در موردشون بدونه. در نهایت خواستم باشه که بدونید اگه یه روزی دیدید خیلی بداخلاقم و قیافه گرفتم، بفهمید چیزی وجود داشته که آزارم داده.

رادیکالیسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید