تا حالا براتون پیش اومده که خودتون رو جای چیزی یا کسی که نیستید قرار بدید و دنیا رو از نگاه اون آدم یا هر شیء دیگهای ببینید؟
اگر این اتفاق رو تجربه کرده باشید متوجه خواهید شد که در حقیقت خیلی فرآیند پیچیدهای میتونه باشه و هیچ معیاری هم وجود نداره که متوجه بشید چقدر دارید این کار رو درست انجام میدید. با وجود همه این اشکالات بسیار کار لذت بخشی میتونه باشه به علاوه اینکه باعث فکر کردن و در نهایت درک سایر افراد موقع اتخاذ تصمیمهای مختلف میشه. بگذریم که اگه این همسان پنداری توی مسیر درستی انجام نشه صرفا به یه نگاه از بالا به پائین منجر میشه. یه جور دلسوزی نامقدس. منظورم از دلسوزی نامقدس یه جور حس و حال بیدلیله. به نظرم کلیت این کار به معنای درک این آدماست که به خاطر هر تفاوتی بشه به اونا به عنوان یک انسان کمک کرد و نه فقط دلسوزی خالی. اینم میدونم که این مشکل آدما هر چقدر عمیقتر باشه به هر حال دلسوزی خودشو نشون میده و یه جورایی ناگزیره.
فقط کافیه یه گشتی توی فضای مجازی بزنید تا کلی اطلاعات در مورد اختلالات شخصیت مرزی و دوقطبی ببینید. اگرم خودتون درگیر این موضوعات هستید که ادامه این متن تکراری میتونه باشه. توی همه شبکههای مجازی، توئیتر سابق به یه شکل دیگهای به این آدما میپردازه و احتمالا اونا رو انگلتر از قاتلهای سریالی، کثیفتر از موشهای تهارن و مخربتر از هزار نوع ویروس کشنده معرفی میکنن. به عنوان کسی که سالها درگیر این مشکلات هستم میخوام دنیا رو هر روز از دید خودم براتون تعریف کنم.
خب مثل هر آدم دیگهای صبحا از خواب بلند میشم. اینکه لز لحظه بیدار شدن تا شروع روزم چه حالی رو تجربه کنم کاملا یک متغیر تصادفی پیوسته در بازه صفر تا یک به همراه پیش فرض عدم حافظه هست. سادهتر بگم حال خوب شب قبل هیچ تاثیری بر صبح فرداش نداره ولی حال بد میتونه از شبی به صبح دیگر سیال باشه. درست از لحظهای که بیدار میشم تا پایان دوش صبحگاهی این فرآیند تکرار میشه، صداهای تو سرم مثل یتیمای گشنه یتیم خانه مرکزی سنت مری بلفاست شروع به سر و صدا میکنن. اکثر اوقات کر کننده و بیمعنی. برخی اوقات ضیافت شبانه رائول گنزالس و شوپنهاور یا حتی اجرای خصوصی آهنگ «الکی» از سیاوش قمیشی در شهرک تازه احداث خیالی «ماهور» در مجاورت سرزمین موجهای آبی.
دیوانه کننده و تحمل ناپذیر.
با برخورد اولین قطرات آب به بدنم پرچم سفید بالا میره و سکوت همه جارو میگیره. بعد از چند ثانیه سکوت یک موسیقی به تصادفیترین شکل تا پایان استحمام من پخش میشه. تا حدودی یکی از قسمتهای لذت بخش روزمه. به خصوص اگه دیدید بعد از بیداریم توی کانال پلی لیستم موزیک جدید گذاشتم، مطمئن باشید حاصل گرامافون خیالی توی سرمه.
با یه سرعت ناشی از بیدلیلترین استرس دنیاست گمان میکنم جز هدایایی هست که مادرم از جعبه مدوسای خودش بهم اعطا کرده، لباس میپوشم و مختصرترین صبحونه ممکن رو میخورم. با یه ناراحتی و اخم همیشگی از خونه بیرون میام.
بداخلاقی یا بهتره بگم بیاخلاقی صبحای من یه جور پیمان خونی هست که همواره مثل یک چاقوی گیر کرده توی طحال همراهمه. به جز گربم که قسم خوردم چیزی جز محبت و عشق من نصیبش نشه تمام کائنات هر روز صبح با یه آدم به درد نخور و ناراحت روبهرو خواهند شد.
از اینجا به بعد ثمره تمام برخوردهای اجتماعی به شکل نوسانات انرژی توی خلقیات من به گردش درمیاد. نوسانات سینوسی با دوره گردش دینامیکی و اغلب کوتاه. به همون سرعتی که میتونم لبخند بزنم، میتونم به گوشه گیر و تنهاترین دخترک کبریت فروشی تبدیل بشم که درست موقعی که آقای فرامرزی قول خرید کبریتهاشو داده، رگبار پائیزی همه اونارو خیس و بلا استفاده کرده. میتونم از آقاترین خردمند سر به تو تبدیل به بیادبترین استندآپ کمدین دنیا باشم.
بله. دقیقا زمانی که پرشهای ذهنی و فکریم اوج میگیره تبدیل به حراف بامزه میشم که میتونه هر دل سنگی رو آب بکنه. دیدن آدمهای دوست داشتنی، کافئین، نیکوتین و خیلی از چیزای دیگه محرکهای مکس امینی وجود من هستن. این روند تا یه مدت قابل توجهی ادامه پیدا میکنه تا یهو برق وجودم قطع میشه مثل جنازه یک گوزن شاخ شکسته ساکت میشم. شاید در طول روز این فرآیند چند بار رخ بده تا وقتی که تاریکی هوا از راه برسه.
اما از این تاریکی. امان از هجوم خاکستری با شعار یکرنگی.
تاریکی هوا با تمام خصومت اون چاقو رو از تن من بیرون میکشه و با ریختن هر قطره خون، روح و انرژی من خالی میشه. مثل یه آدمک دفتر نقاشی که به دست هنرمندانهترین نقاش دنیا با یه مداد بی6 خیلی قدیمی تا به بخشی از تاریکی محیط تبدیل شه. تنهایی، یاس، بیپناهی و شکستگی مثل 4 برادر عقربههای ساعت رو به دوش میکشن تا سنگینی جازبه زمین اثر کمتری داشته باشه. زمان کندتر میشه . کند و کندتر.
شدت حملات ممکنه تا چند روز منو به انتخاب عزلت مجبور کنه. اگه این کنج رفتن من براتون مثل مظلوم نمایی میمونه، توضیحی براش ندارم. همون قدری که حس مظلومیت میکنم به همون اندازه هم توان نمایش بازی کردن دارم. در این تنهایی اجباری صداهای توی سرم از زمان پدر و پسر ماهیگیر تا یزگرد سوم همه دور یک میز به صرف شام منو همراهی میکنند. اگر خوش شانس باشم به خواب میروم اما اگه بدبیاری بیارم زخمهای قدیمیم شکافته میشه. دردها هویدا و ممل برای مدتی هم که شده دیگه اینجا نمیمونه. تا مدت نامعلومی گم میشه.
اگر تنان این بدبیاریها هم دور هم جمع بشن علاوه بر اینکه دیر به خواب میرم، مستقیم از سر میز شام وارد بزرگترین هزارتوی ترسناک ذهنم میشم. ورود بهش اجباری و خروج ازش ناممکن و دردناک.
و مملی که دیگه اینجا نیست و در میان آغوش ابدیترین دوستش پناه میگیره.
کابوس.
دوست بد و ترسناک من.
حالا ممل اونجاست. این یه پایان بد بر یه روز دردناک از زندگی بود.
شماره بیست و هفتم
نوشته شده در 26 تیر 1403
ساعت 12:00 ظهر