توی این یه ماه اخیر که چیزی ننوشتم یعنی اساسا اصلا فرصتش پیش نیومد که بنویسم اتفاقات عجیب غریبی همه جوره برام افتاد. از سیاهی مطلق تا روزایی که برای چند دقیقهای هم شده حس خوبی داشتم. تایمایی که به هر دلیلی مجبور بودم برای طلوع خورشید لحظه شماری کنم تا تایمایی که ضربان قلبم اینقدر تند میشد که انگار هر لحظه امکان داشت قفسه سینمو جر بده و بیوفته بیرون.
به هر حال زندگی همیشه پیچیدگیهای خودشو داره، به قول مامان فارست مثل یه جعبه شکلات میمونه. خیلی قابل پیش بینی نیست که فردا چه اتفاقی قراره بیوفته و از این حرفا. توی این روزا که اصلا نمیدونم اسمشو چی بذارم ترجیح میدم تقویم زودتر بگذره. درسته که همه جور حسی توش وجود داره ولی بیش از هر چیزی نیاز به گذروندن سریعتر زمان دارم. درست الان که تقریبا ۳۰ سالمه و به نظرم خیلی فرصتی برای انجام خیلی از کارا ندارم.
به هر حال داشتم میگفتم توی این مدت روزایی بودن که منتظر بودم و زمان خیلی کند میگذشت و روزایی که خیلی سریع میگذشت. تقریبا خستگی و شاید یه جور دلدادگی همه جوره در اکثر روزای اردیبهشت باهام بود. دیوونه کننده بود. یه روزایی تمام گاردمو پایین میوردم و تقریبا خود واقعیمو نشون میدادم و یه سری روزاش اینقدر غرق افکار میشدم که انگار خفگی تقدیرمه.
بهترین توصیف این روزا یه جور زندگی پارادوکسیکال بود. روزایی خلاف هم و حسهایی دشمن هم. روزایی که هیچ امید به زندگی نداشتم و بعدش، بوووم. انگار کیلو کیلو انرژی بهم تزریق کرده بودن. بیشتر تایم علاوه بر خستگی به شدت عصبانی و خشمگین بودم. جز چند مورد تو سایر موارد توی کنترل خشم موفق بودم. به هر حال من هر چی رو ندونم اینو میدونم که ممل عصبانی اخرین چیزی هستش که حاضرم باهاش روبهرو شم. همینقدر ترسناک و غریب! انگار دارم همه انرژیمو میفروشم تا زنده بمونم تا شاید اوضاع خوب شه.