هرچی دوست داری بنویس. هرچی دوست داری بنویس؟
آغاز قصهی تلخ این بیماری همیشه مثه یه صحنه توی صورتمه. بیماری که الان مطمئنم دیگه هیچ درمانی برای پیدا نمیشه و نخواهد شد. شروعش؟
یادمه.
دامن زدن بهش؟
یادمه.
تلاش کردم درستش کنم، نشد. تلاش کردم فرار کنم، نذاشت. تلاش کردم فراموش کنم، نشد. همه اینا، دست به دست هم دادن تا به این نقطه برسم. کوچکترین اتفاق میتونست جلوی این همه فاجعه رو بگیره.
اگه اون شب از شدت قرصا خوابم نمیبرد، اگه فقط برای یه لحظه هم شده چشامو میبستم، اگه هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم، اگه فقط اون شب معدم از خودم زودتر خوابش میبرد و هزارویک اتفاق دیگه، الان اینجا نبودم. قول داده بودم دیگه ننویسم. نه که نویسنده خاصی باشم یا حتی اصلا خوب بنویسیم، نه، نمیخواستم بنویسم. بعضی وقتا هم نمیخواستم باشم و بنویسم. مشکل اینجاست فقط و فقط یک بار بنویسی، یه بار با نوشتن خالی شی، دیگه ولش کردن سخته. سختم بود. سخت بود برام که هیچوفت ننویسم. برام سخت بود که ارتباطمو با همه عالم قطع کنم و برم تو غار ولی تونستم. برام سخت بود که بازیگری حال خوبم رو انجام بدم. برام سخت بود اذیت شدنم رو ببینم و به امید ذرهای امید توش دووم بیارم. همش سخت بود ولی شد الا این نوشتن. من امشب میخواستم یه چیزی تعریف کنم، یه چیز عجیب، یه چیزی که بعد از 70 سال قلبمو برای چند ثانیه و نهایتا چند دقیقه در مورد یه اتفاق هیجان انگیز به تپش انداخت. نتونستم، اینقدر که عصبانی بودم. ازو اولی که امشب شروع به نوشتن کردم انگار یه خشمی دارم که دلم میخواد یه نقطهای، یه جایی، یه فضایی باشه بتونم خالی کنم. نمیدونم واقعا