روزایی هست مثل امروز که همونطور که آسمون گرفته، دل منم میگیره. اون موقع که آسمون شروع به سیاه شدن میکنه انگار تموم عضلههای بدنم شروع به منقبض شدن میکنن و دهها برابر حالت نرمال از هر جهتی به روح و جسم فشار وارد میشه و من محکوم به تحمل این درد و فشارم.
تا دیروز اعتقاد داشتم که چقدر تنهایی میتونه خوب باشه البته گاهی داشتن کسی که حس امنی به آدم بده و بتونه گهگاهی فارغ از قضاوت منو درک کنه، چقدر فوق العاده میتونه باشه. الان احتمالا این شرایط رو دارم اما باز حالم گاهی اوقات بهم میریزه. به یاد قدیم اگه بخوام بگم تبدیل به یک ماشین لباسشویی 45 ساله میشم که سالها از سرویس سالانهاش گذشته. همون قشیه اینکه دارن توی دلم رخت میشورن. حالا مقلا یکم تکنولوژی قاطیش بشه، میشه همون ماشین لباسشویی قدیمی 45 ساله. مهم نیست خیلی.
گاهی اوقات فکر میکنم جدا از اختلالات دوقطبی و افسردگی فقط و فقط چند گام تا تبدیل شدن به یه آدم اسکیزوفرنیدار فاصله دارم. جالب نیست؟ انگار دارم به سمت آدم ناسالمتر شدن به سرعت پیش میرم. درسته که خیلی از اوقات خودمو به خاطر تصمیمات غلط خودم سرزنش میکنم اما تا حالا شده بگم کیا و چقدر اذیتم کردند؟
نه، احتمالا هیچوقت تمایلی به صحبت در موردش ندارم. خب امشب کی به کیه؟ اگه امشب در موردش صحبت کنم؛ فردا فراموش میکنم اما به هیچ عنوان آدم جدیدی نخواهم شد. قطعا تمام تلاشمو میکنم که از اوردن اسم پرهیز کنم. هرچند که میدونم این متن رو فقط شاید یه نفر حق خوندنشو داشته باشه. شایدم نه. پس احتمالا اسامی مستعار بهترین گزینه باشن.
«پدر»
در مورد اینکه پدرم احتمالا هیچوقت نتونست بهم محبت کنه شکی ندارم. اون حتی هیچوقت به من کوچیکترین اهمیتی نمیداد. بعدها متوجه شدم این موضوع به خواست خودش نبوده و اون اصلا بلد نبوده که هیچکدوم از این کارا رو انجام بده. چه اون موقع که بهش نزدیک بودم و چه الان که ازش دورم به خاطر تمام کارهایی که کرده نمیبخشمش. تبدیل شدن به اون بزرگترین ترس زندگیمه.
«مادر»
پارادوکسیکالترین آدم زندگی من. همون قدر که بزرگترین حامی من بود، بزرگترین دشمن زندگیمه. اگه قرار باشه نسبت به کسی عشق و نفرت داشته باشم، قطعا فقط یه نفر توی لیست من وجود داره. انگار یه ویروسی بود که همونقدر که بدن میزبان یعنی منو دوست داشت، همونقدرم مریضم کرد. با این حال نمیدونم الان ازش بیشتر تنفر دارم یا عشق؟
«مموش یا موش»
احتمالا فقط من و خودش از اینکه یه روزی این اسم رو داشت مطلع هستیم. باقی افراد فراموش کردن. خب همیشه گفتم آدما یادشون میره بعدم یادشون، میره. شاید که نه حتما، رفتار اون با خودکارش از رفتاری که با من تو اوایل تا اواسط دهه 90 داشت بهتر بود. به معنای واقعا چیزی کمتر از دستمال کاغذی بودم که خیلی زودتر از چیزی که از استفادم گذشت، منو دور انداخت. درسته که چند سال پیش فرصت شد تا درباره اتفاقات اون سالها باهاش صحبت کنم اما همچنان من براش یک دستمال کاغذی غیرقابل درک نادوست داشتنی هستم. حسی به اون دارم؟ خیر. بعضی از روزا توقع داشتم همونقدری که من براش دوست بودم، اونم باشه اما خب بیخیال. دوری ازش بهترین چیزه!
«اسمشو نبر»
خیلی خاصرات مبهمی ازش به خاطر دارم. اینو یادمه که هیچوقت نمیخوام باهاش حتی دوباره هم صحبت شم. سادگی من و نقشههای عجیب اون باعث شد به این فکر بیوفتم که منفعت آدما میتونه ذاتشونو خراب کنه. همیشه از اینکه تمام پولمو برای تاکسی و مترویی که باعث بشه اونو ببینم، خرج کردم و دیگه پولی برای برگشت نداشتم، به خودم طعنه میزنم. هنوزم گاهی اوقات راه میرم که بگم چیزی یادم نیست اما هوای مدرس و تاریکی اون شب ابتذال انسانیمو به رخم میکشه.
«عزیز قدیم»
گفتن عزیز خالی خیلی احتمالا آزارم میده، توی این چند سال یا بهتره بگم چند ماه اخیر هیچ حسی دیگه بهش نداشتم. درسته که توی تموم این سالها ما هیچوقت نتونستیم با هم بدون پرده صحبت کنیم و اکثر اوقات شنیدن این جمله که «تو داستانت با بقیه فرق داره» بهم دلگرمی میداد اما هیچوقت نباید اینطوری میشد. این چند سال اخیر به یک دلیل که احتمالا هم خودش میدونه و هم من، همه چی از هم پاشید. کاشکی دهنم باز میشد و میتونستم حقیقت رو بهش بگم. نه اینکه دیر شده باشه اما من آدم گفتن اون حرف نیستم. فارغ از تمام نفرت روز افزونم بهش توی ذهنم به عنوان بهترین دوست میمونه. حقیقت اینه که می آر نو لانگر فرندز و بهترین چیز همه خاطراته.
و خب اینها تمام زخمهای فراموش ناپذیر من هستن. درسته که مهمترین دلیل تبدیل شدن به این آدم انتخابهام بوده اما هر کدوم از این آدما منو تو این تبدیل شدن سوق دادن. از بعضیهاشون تا ابد تنفر خواهم داشت اما بعضیا رو فراموش میکنم. در حقیقت در اصل ماجرا اصلا تغییری ایجاد نمیکنه. حتی وجود منم آروم نمیشه اما زمان باعث فراموشی میشه. هر چند اثراتش میمونه. به هر حال من همینم. چه بخوام چه نخوام. آدم پوچ و تنها. هر چیزی که فکرشو بکنی باختم و فقط تعداد باختهامو میشمارم. تا همینجا کافیه!
شماره دهم
نوشته شده در 5 تیر 1403
ساعت 1:00 صبح