مینوشکا
مینوشکا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بی عنوان

چندروزی بود دلم بادمیکردو می آمد بالا وکم کم جلوی نفسم را میگرفت. از گوشه وکنار خانه مرگ می بارید. نمیتوانستم بنشینم و دلم مردن نخواهد . مدت های مدیدی میدانستم که تنهایی های من از حالت عادی خارج شده ولی این "چند روز" بدجوری جای خالی یک دوست را بصورتم می کوبید! درست حدس زدی من از همان هایی ام که مواقع بی تابی به یاد دوست و دوستی ها می افتم وگرنه آفریده شده ام که مردم دیگرنگویند تنهایی مخصوص خداست. خسته از دنیایِ حقیقیِ سوت و کور، روانه دنیای مجازی شدم ؛ جایی که سال ها باآن وداع گفته بودم ؛ یکی یکی "بچه ها" ی دوران درس ومدرسه را پیدا میکردم ودر نهایت سراز گروهی درآوردم که نصف بیشترشان آن جا جمع بودند.

و حالا ... فکر می کنم ازآن شب به بعد آواره تر شده ام!...

می شود کسانی راکه سال ها عزیزت بودند ببینی و بفهمی همیشه غریبه بودی و آواره نشوی؟ می شود ببینی فقط توآواره بودی و آواره تر نشوی؟ یک بندانگشت حسادت ، بسان یک بچه ماهی فارغ از دنیا؛ ته وتوی دلم ورجه وورجه میزند و این منم که مدام ازخودم دورتر می شوم و فقط خدا میداند که سهم من ازاین زندگی چیست ، بااین قلب خالی و دستان خالی تر..

میدانی گاهی ؛ فقط گاهی ، آن موقع ها که هرچه خاطراتم را به دنبال مقصر وجب می زنم فقط به آیینه ها میرسم؛ گاهی این قلب خالی به من می گوید : تو مرا خالی نگه داشتی.. خودت ازاین دنیا هیچ نخواستی ..

می دانم من فقط ، لبخند خدا و لبخند خودم را می خواستم و حالا ، آیینه ها می گویند که من هیچ نمی خندم! من سال هاست خدارا ندیده ام؛ تو میدانی او لبخند می زند یانه؟

هفتاد نسل ما همزاد غم بوده ست..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید