حرف زدنم می آید!
اما حرفی نیست، کلمه ای نیست و کسی هم نیست!
باناخن های بلند و کوتاهم افتاده ام به جان این ذهنِ نیمه جان، هی میخراشم و هی هیچ برنمی آید...
دراین بین یادم می رود به سمت مادرم، دریکی ازهمین وانفساهایی که کلماتِ درونم قیه ی هم راچسبیده و هرکدام دیگری را پس میکشید که خودش، باتمام آثاربسیار مشهودِحاصل ازپس کشیده شدن وپس فرستاده شون ها برچهره اش، به بیرون پرت شود ؛ چهره ام را دیده بود وچیزهایی گفته بود دراین مفهوم که فکرنمیکند هرگز بتوانم خودم را دراین دنیا جاکنم !
وحالا که به سومین سالِ گذشتنش ازاین دنیا نزدیک میشوم ، مدت هاست که آن حرفش دست دردست گلبول هایم ، تمام نفس هایم را لمس میکند ! راست میگفت ،هنوز که هنوز است در این جا نشدم! وانگار قرارنیست هرگز هم این اتفاق بیفتد .. هر چقدرهم بال هایم راچیدم و روح وروان و خاطراتم را قیچی کردم ،باز جا نشدم! این دنیا خیالی برای بازکردن یک" جا" برای شخصِ من ندارد...
قبل ترها فکرمیکردم یک بازیکن ذخیره هستم! روی نیکمت مینشینم به انتظار باز شدن "یک جا" ی خالی و نظاره گرِ دیگران ! میگفتم لابد یک زمانی زمانِ من هم میرسد هرچند کوتاه، هرچند دیر؛ اما مدت هاست فکر میکنم شاید واقعا "سیاهی لشکری باشم برای خالی نماندن استادیوم" !
دریکی از این سریال های ماهواره ای این را شنیده بودم:
Belki benim için cennet yoktur
(شاید بهشتی برای من وجودندارد)