مینوشکا
مینوشکا
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

محاصره

برعکس این چندماه گذشته، ازصبح زودبیدارشده بودم و یکجا بندنمی‌شدم!

انگاری چیزی چنگالش را درجای جای وجودم بند‌ می‌کند ومی‌خواهد خودش را بالابکشد تابلکه اردرزی راه به جایی پیدا کند، شاید فوران کند شاید شعله‌ور شود وبسوزد و بسوزاند،شاید بخارشود وچنان برود انگاری که ازابتدا هم نبود! ولی هست!! هست ونمی‌دانم چیست ،هست ومرا ازخودم بیزارمی‌کند اززمین وزمان بیزار می‌کند؛ این روزها کسی درخانه راه می‌رود و گاه باصدای بلند وگاهی زیرلب ،جویده جویده ولی نه طوری که نشودشنید ، می‌گوید: کاش بروی، کاش نباشی. به اونگاه می‌کنم و باخودم می‌گویم: کاش بروم ،‌کاش تمام شوم ،کاش نباشم ...

بچه که بودم، گاه مادررا می‌دیدم که وسط کاری،باری ، روزی ،شبی ؛ می‌نشست و وبادودست برزانو هایش کوفته ومی‌گفت: "کیم قارقیش ایله دی منه بو گونه قالام" . یعنی نفرین کی بود که به این روز بمانم!

کاری نکرده بودکه تاوانش آن روزهاباشد، راهی نرفته بود که انتهایش رسیدن به آن روزها باشد ولی "آن روزها" مصیب‌بار بودند برایش، فکرمی‌کرد به سربردن در آن‌روزهای لعن مانند، حتما نفرین کسی ست زیراکه هیچ خدایی دراین جهان روا نمی‌بیند که بنده‌اش بی‌هیچ خبط وخطایی آنگونه نفرین‌وار زندگی کند!

احمدکایا می‌خواند و مادر همراهی‌اش می‌کرد: دار دا یم! دار دا یم!

این روزها هربندبند وجودم میل به فریاد دارد: دار دا یم! دار دا یم! نوازش وار، دستی برخاکسترش می‌کشم ومی‌دانیم ازهیچ گوری ،صدایی برنمی‌آید.

وفکر می‌کنم اگر "زندگی قبلی" واقعی باشد، این زندگی، برزخِ من است. همانقدر گمگشته وحیران ، همانقدر سوزان و درعین‌حال یخبندان، همانقدر عبورکرده از مرگ و نابودی ،همانقدر نزدیک به نیستی و عذابی الیم تر! ومگر عذابی بالاتر ازاین است که ندانی ازدست "خودت" به کجا فرارکنی...

هرجابروم ، همچنان هستم! چراتمام نمی شود؟ چراتمام نمی‌شوم؟

ای هرکه که زمزمه‌های وجودم را می‌خوانی! نقطه‌ی پایانِ این شناور بودن دردستان باد، کجاست؟؟؟

زندگیمحاصرهاحمدکایاویرانهنقطه‌ی‌پایان
هفتاد نسل ما همزاد غم بوده ست..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید