به دوردست ها خیره شده بود
چشمانش انگار به دنبالِ چیزی بود که تنها در افق یافت میشد
به موهایش خیره شده بودم و تاب خوردنِ آنها میانِ باد را نظاره میکردم و تلاش میکردم حدس بزنم به دنبال چه چیزی است!!
چند دقیقه ای ساکت بودیم من به او و او به دریا خیره بودیم
ناگهان سکوتش را شکست و پرسید : دوست داشتی تو دریا زندگی میکردی؟!
گفتم : نه
دوباره پرسید : چرا؟!
گفتم : نمیدونم حسِ خوبی ندارم. انگارِ تهِ دنیام ، همه چی بالا سرمه و من نمیتونم به سمتش برم. هرچی تو دریا جلوتر برم هم نور رو از دست میدم و تاریک و تاریک میشه. تو دریا انگار تنهام. ترجیح میدادم تو آسمون زندگی کنم. اینجوری رها بودم و هرجا که دلم میخواست میرفتم!!
دوباره نگاهش را از من گرفت به سمتِ افق خیره شد و گفت : ولی من دوست داشتم تو دریا زندگی کنم ، اون تو شبیهِ آغوشِ خداست !!