از خط عابر که عبور کرد، چراغ سبز شده بود. ازصدای بوق ماشین ها ،دستپاچه شد ومی خواست زمین بخورد
خودم را به او رساندم و وبا صدای بلند که بشنود گفتم: آقا میرزا چرا تنها آمدی از خانه بیرون؟
دخترها کجا هستند؟اقا میرزا نگاهی به من کرد و بخاطر ماسک نتوانست درست من را بشناسد.
آستین کتش را گرفتم واو را به طرف پیاده رو بردم و روی پله مغازه لوازم التحریر نشاندم.
ماسکم را پایین آوردم تا مطمئن شود که غریبه نیستم.
آقا میرزا شوهر عمه خاتون،مردی مهربان ومهمان دوستی بود که در سن هفتاد سالگی دچار فراموشی شده بود.گاهی خوب بود،گاهی اصلأ کسی را نمی شناخت .آنها چندین سال دور از فامیل در شهر دیگری زندگی می کردند وحالا در سن بازنشستگی به وطن شون بر گشته بودند.
هرسال عید ما به مسافرت میرفتیم ودر را برگشت هفته دوم عید مهمان عمه خاتون بودیم .خاطراتی که هنوز هم من وبرادرها به خوبی از آن یاد می کنیم.
حالا این مرد مهربان ورئوف فرزندان خودش را هم بدرستی نمی شناسندو احتیاج به مراقبت و مواظبت دارد.
بایک لحظه غفلت خانواده، از منزل خارج می شود وخودش را به خیابان شلوغی که نزدیک منزل شأن هست می رساند و باعث دلواپسی اهل وعیال خود می شود.
تاکسی جلوی پای ما ایستاد به هر زحمتی بود آقامیرزا را سوار تاکسی کردم و به خانه بردم.
زنگ در حیاط را زدم،تا عمه خاتون در را باز کرد با صدای بلند گفت:خدایا شکرت.
دلم به حال عمه سوخت، بلاخره او هم سن و سالی ازش گذشته است.
،شروع کرد به گریه کردن وگفت : بچه ها همه رفتند به دنبال تو! کی از خونه رفتی بیرون مرد؟
چشمان مرد هم پر از اشک شد ،نگاهی به من کرد وگفت خونه این بودم مگر اینها با ما قوم خویش نیستن؟
خندیدم گفتم:آقامیرزا چرا دروغ میگویی ؟اگه من شما را در خیابان نمی دیدم معلوم نبود دراین شب تاریک چه بلایی سرتان می آمد.شهر شلوغه، پر از موتور و ماشین است.
با دخترها تماس گرفتیم وهمه به خانه ی پدر برگشتند .
یکی از نوه ها جسارت کرد وگفت آقاجون ببریم مراکز نگهداری بیمارانی که آلزایمر دارند،مادرم دیابت داردونگرانی برایش خوب نیست.
حرف مرجان نوجوان در جمع دختران آقا میرزا، ولوله ای برپا کرد وصدای گریه وشیون دختر عمه ها به هوا رفت .
همبازی های دوران کودکی من گریه می کردند و بالطبع اشک های من هم از چشمانم سرازیر شد.
خاطرات خودشان را باگریه تعریف می کردند که پدر برایشان چه فداکاریها که نکرده.
چقدر جلوی در مدرسه دخترانه منتظر مانده تا تعطیل شوند وانها را سوار موتور کند تا دخترکان شیرین زبانش پیاده به خانه نیایند.
آن یکی می گفت وقتی دانشگاه قبول شدم بابا آمد توی همان شهر یکماه توی یک مسافر خانه ماند تا هر روزعصر به دیدنم بیاید که من به محیط دانشگاه و دوستانم عادت کنم .
اگر یک نویسنده انجا بود حتما می توانست از این صحنه ها و خاطرات چند تا داستان بنویسد
همگی باتفاق از مادر خواستند تااجازه دهد پدر با آنها زندگی کند تا بیشتر مواظبش باشند.
بغض گلویم را گرفته بود آیا فرزندان ما هم چنین خواهند بود یا این« حجب و حیا و وفا» فقط مخصوص نسل ماست.
همراه دختر عمه ها من هم گریه می کردم اما نمی دانم چرا؟
شاید من هم آرزو کردم کاش پدر من هم زنده بود اما فراموشی داشت .
خواستم از توی کیفم دستمال را بیرون بیاورم ناگهان چشمم به گوشی موبایل افتاد !
«۲۶تماس بی پاسخ».
تماس را برقرار کردم پسرم با صدای بلند زد زیر گریه ماماااان!
کجایی؟چرا گوشیت را جواب نمیدهی؟ فکر کردم اتفاقی برات افتاده ،امدم بیرون ،از این خیابان به آن خیابان،دنبالت می گردم،مامان واقعا خوبی؟
گفتم:مرد بزرگ گریه میکنی ؟
در حالیکه به طرف درب خروجی میرفتم این شعر را با خودم زمزمه می کردم:
«شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت وناموس ما
ای تو افلاطون وجالینوس ما»