مریم ریوشی·۲ سال پیشمحرمشیعیان!مولا وسرور مان حسین(ع) قصد سفر به کوفه کرده است ان هم باشتاب و عجله . چنان که گویی بزمی در انتظار اوست.سی و دو منزل به پایان رسیده و…
مریم ریوشی·۲ سال پیشپنجره ی شکسته ی مطبخخان مراد و نوکرش که که وارد حیاط شدند،پدرم برای خوش امد گویی باعجله از اتاق بیرون امد و به طرف خان مراد رفت، دست و صورتش را بوسید. در د…
مریم ریوشی·۳ سال پیشمهرهچند روزی از جشن عقد من و سعید نگذشته بود که خانواده ی سعید ما را به منزل شان دعوت کردند.انها سه سالی بود که به شهر ما امده بودند ودر همسایگ…
مریم ریوشی·۳ سال پیشدختر ایرانیچایی را که جلوی پدر بزرگ گذاشتم مچ دستم را گرفت ودر چشمانم خیره شد وگفت :بنشیننشستم و پدر بزرگ دستم را رها کرد،و شروع کرد اسمان ریسمان بافت…
مریم ریوشی·۳ سال پیشاگر خودت نخواهیبیست ویک عددشمع روی کیک تولد چیده شده بود،همه را بایک نفس وبی حوصله فوت کرد ،همه دست زدند وجیغ وهورا ...احساس ترحم را در چشمان تک تک افراد…
مریم ریوشی·۳ سال پیشمادرساعت حرکت قطار 18:30دقیقه را در بلیط نشان می داد،روی صندلی نشسته بود م که دو خانم وارد کوپه شدند ،یک خانم میانسال همراه یک خانم مسن که دهه…
مریم ریوشی·۳ سال پیشمیلاد نور✨✨ فرش خیالم را در دور دستها پهن میکنم،به سال پنجم بعثت میروم ،در اسمان مکه به پرواز در می آیم.حال و هوای شهر متفاوت است. گل های افتابگردان…
مریم ریوشی·۳ سال پیشنفستا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده بود و سپس در مغازه ی برادرش که کارگاه آهنگری داشت بعنوان شاگرد ،مشغول به کار شده بود.دایی علی منتظر بود هر…
مریم ریوشی·۳ سال پیششب چلهروز آخر پاییز بود ومن در حیاط دانشگاه قدم میزدم،دلم حسابی گرفته بود،یاد سال گذشته افتادم که مامان چقدر لبو پخته بود وبا قالب، همه را به شک…
مریم ریوشی·۳ سال پیشآقا میرزااز خط عابر که عبور کرد، چراغ سبز شده بود. ازصدای بوق ماشین ها ،دستپاچه شد ومی خواست زمین بخوردخودم را به او رساندم و وبا صدای بلند که بشنود…