مریم ریوشی
مریم ریوشی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

انفجار بی صدا

به مادر گفته بودم برایم یک پیراهن نو بخرد

لباس قرمز با خال های سفید ،هفته ی پیش مادر به شهر رفته بود و به قول خودش آنقدر گشته بود تا پیراهن مورد نظرم را پیدا کرده بود ،پیراهنم خیلی زیبا بود آنقدر که از خوشحالی مادرم را بوسیدم واز او تشکر کردم،

لباس نویی که چند روز پیش مادر برایم خریده را پوشیدم ، گفته بودند شنبه شگون دارد لباس نو بپوشی،روستای ما به این رسم و رسوم قدیمی عقیده دارند ۰همین دلخوشی های کوچک دنیای ساکتم را زیبا می کرد،« کودکی یکساله در آغوش مادر مهمان انفجار بمبی درزیر بازارچه شدیم ازان موقع دیگر نه صدای باران راشنیده ام نه آواز پرندگان ونه صدای مادر مهربانم را» مادر به جای من شنید وبا ایما و اشاره برایم زندگی را تفسیر کرد، پیراهن قشنگم را پوشیدم و به جلوی آینه رفتم موهایم را شانه زدم ومادر آنها را برایم بافت ومثل تاجی بالای سرم جمع کرد،خودم را برای مادر لوس کردم تا اجازه بدهد به ناخن هایم لاک قرمز بزنم تا شادی امروزم را تکمیل کرده باشم ،مادر چشم هایش را روی هم گذاشت «این یعنی اری» اما می دانستم هنگام اذان باید لاک را پاک کنم وبا مادر برای نماز به مسجد بروم،

درحال لاک زدن انگشتانم ،ضربه ای با قنداق تفنگ به کمرم خورد،وقتی برگشتم مردی با ریش حنا بسته ودندان های زرد به رویم خندید ،احساس نفرت وخشم هر دو باهم به سراغم امدند،با ایما و اشاره پرسیدم تو کیستی مادرم کجاست؟گویا متوجه منظورم شده بود ،به لبهایش نگاه کردم متوجه شدم نام افغانستان را می برد« هر وقت پدر عصبانی می شد همینقدر دهانش را باز می کرد ومن نمی توانستم متوجه حرفهای پدر شوم،همیشه در این مواقع مادر به کمک می امد و اشاره می کرد پدر عصبانی است،» بادستمالی سیاه چشمانم رابست وبعد باطنابی نازک دستانم را از پشت به هم گره زدومرا به طرف حیاط هول داد از پله ها پایین رفتم به وسط حیاط که رسیدم مادرم را باصدایی که یاد گرفته بودم از گلو‌خارج کنم صدا زدم،ضربه ای دیگر به پشتم خورد ،این بار انگار استخوان شانه ام شکست ،درد عجیبی به بدنم افتاد سرم درد گرفته بود اما هیچ چیزی نمی دیدم، تنها راه ارتباط من بااطرافم همین چشمانم بودند ،مادر را نمی دیدم ،عطر بدنش را هم حس نمی کردم ،،

بوی خون به مشامم خورد درست مثل آنروز که پدر گوسفند قربانی را سر بریده بود،

دوباره ضربه ای به پشت سرم خورد ومرا به داخل ماشین هل داد،سوار ماشین شدم

می‌دانستم در میان جمعی هستم اما صدایی که نمی توانستم بشنوم ،اما احساس غم وغربت را از پشت چشمان بسته حس کردم و فهمیدم دخترکان وزنانی مثل من داخل ماشین هستند، ماشین به حرکت در آمد و دست زنی مرا در آغوش کشید چنان گریه میکرد که از لرزش بدن او شانه های من هم به لرزه افتاده بود،با اینکه نمی دانستم آن زن کیست،اما نمی خواستم از آغوش گرمش بیرون بیایم،امنیت وارامشی گذرا وجودم را فرا گرفته بود.

ماشین نگه داشت ،همه ی ما را از ماشین پیاده کردند بااینکه دستانم بسته بود باز هم دست زن را رها نکردم،

چشمانم هنوز بسته بود و تنها ارتباط من با دنیا دستان لرزان زنی بود که مانند مادری مهربان مرا در آغوش کشیده بود،

مادرگفته بود وطن هم مثل مادر مهربان است ،من چند بار دیگر باید تاوان این وطن را بدهم به جرم اینکه در این سرزمین متولد شده ام ?.

افغانستاندختر افغانزنان افغان
https://t.me/evasdaughter
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید