بیست ویک عددشمع روی کیک تولد چیده شده بود،همه را بایک نفس وبی حوصله فوت کرد ،همه دست زدند وجیغ وهورا ...
احساس ترحم را در چشمان تک تک افراد میدید ،یاد تولد سال گذشته اش افتاد.«،تا اخرین لحظه انقدر فعالیت کرده بود وبه دنبال لباس مورد نظرش از این پاساژ به ان پاساژ رفته بود که از فرط خستگی نمی توانست روی پاهایش بایستد.»
با اصرار مادر لباسش را عوض کرده بود یک تیشرت خاکستری وشلوار جین پوشیده بود ،موهایش را هم با کش محکم بسته بود،برخلاف سال گذشته ! «لباس بلند ی پوشیده بود ودامن لباس از پشت به روی زمین کشیده می شد، دخترخاله اش مینا که سالن زیبایی داشت ،هرچه هنر داشت به خرج داده بود .بیست عدد شمع روی کیک چیده شده بود .خانه به زیبایی گل ارایی وتزیین شده بود ،پایه ی بادکنک های رنگارنگ کنار میز زیبایی چشمگیری داشت . مهمان ها یکی یکی از را می رسیدند وبه سرهنگ محمودی وهمسرش تولد دخترشان را تبریک می گفتند
همه محو زیبایی لیلا شده بودند ،پدر ومادرش را می دید که خوشحال وشاد از مهمانان پذیرایی می کنند. »
حالا شاخه ی گل شکسته زندگی اشان مثل یک مجسمه روی صندلی چرخ دار نشسته بود وبه این فکر می کرد که سال گذشته مانند کودکان سیر غش غشه میزدم بالا وپایین می پریدم و شمع را با چه ارزوهای مضحکی فوت می کردم واکنون تنها ارزویم این هستم که زمان به گذشته برگردد ومن هیچ از خدا نخواهم بجز سلامتی،
در دل ارزو کرد بتواند با زندگی جدید خودش را وقف بدهد .
شمع را فوت کرد،پدر ومادر به طرفش امدند ،صورتش را غرق بوسه کردند وبرایش ارزوی سلامتی کردند.
مهمانی که تمام شد به اتاقش رقت .
مادر که تلویزیون را روشن کرده بود با صدای بلند گفت :کمال کاش لیلا به اتاقش نمی رفت واین برنامه را می دید
،«دختری که موقعیت لیلا را داشت توانسته بود از پله های برج میلاد بالا برود ودر برنامه تلویزیونی مصاحبه می کرد.»
پدر با صدایی که عصبانیت در اون موج میزد به مادر تشر زد :اینقدر با اعصاب این دختر بازی نکن وبعد صدای هق هق گریه مادر را شنیده بود.
.چند هفته ای از تولدش گذشته بودو لیلا مرتب درحال مقایسه کردن جشن تولدش با سال های گذشته بود.
او انقدر در زندگی تجربه نداشت که بداند زندگی بدون روزهای تلخ نمی گذرد،نمی دانست در زندگی باید جایی هم برای گریستن باز کرد که انسان بدون گریستن سنگ می شود. لیلا در این مدت حتی یک قطره اشک هم نریخته بود.
زمستان گذشته لیلا با چند تن از دانشجوهای دانشگاه دریک روز برفی برای تفریح و ورزش اسکی روی برف به توچال رفته بودو بعلت سهل انگاری دچار ضربه نخاعی شده بود .
در این مدت شش ماه کسی ندیده بود لیلا گریه کند ویا شکایتی داشته باشد .لیلا سکوت کرده بود ،انگار با از دست دادن حرکت پاهایش ،زبانش هم از کار افتاده بود،
«کلامی که نتوانی اش گفت راست، به بغض فرو خورده تبدیل کن»
اما این بغض می تواند راه گلو را ببندد وانسان را به مرگ زود رس نزدیک کند،
بدون احساس کمترین خجالت به پهنای صورت گریه کردن تو را سبک می کند.
اشک ،به خاطر دردهای نشناخته است ودلداری های دروغین است که بغض تو را عمیق تر می کند ..
ان روز روان درمانگرش به او گفت: اگر خودت نخواهی من نمی توانم کمکی به شما بکنم، دخترم گریه کن.
ما تلاش مان را می کنیم ،اما مهم خواستن خودت هست باید بخواهی،
اگر از این زندگی راضی هستی حرفی نمی ماند .
لیلا بعد رفتن دکتر روانشناس خیلی فکر کرد ومتوجه شد واقعا در این مدت تلاشی برای بهبود خود نکرده است وبا سکوت ،ناخواسته همه را ازار می دهد.
صبح اول هفته بود ،لیلا از خواب بیدار شد ،موهایش را با کلیپس جمع کرد وبالای سرش برد ،مادرش را صدا زد تا کمک کند دست وصورتش را بشوید ،میدانست تا قبل امدن پرستارش برای ماساژ و ورزش های خاص باید اماده شود .
اما امروز انگار با همه ی روزهای عمرش فرق داشت ،انگشتان پاهایش گز گز میکردند ،باورش نمی شد .
اری پاها حس داشتند اما نه خیلی زیاد ،
جای امیدواری بود،
مادر از خوشحالی می لرزید ،فورا یک قرص زیر زبانی در دهانش گذاشت وبا همسرش تماس گرفت.
دکتر عکس ها وازمایش ها را نگاه کرد،خیلی تعجب کرده بود،
دکتر با خوشحالی از پیشرفت درمان گفت : به راستی این یک معجزه هست.
لیلا خندید وگفت: اشک و امید تنها چیزیهایی بودند که مرا نجات داد،
اصل! اراده ی معطوف به قدرت است واعتراف.
جهان ،جهان دغدغه هاست،