چایی را که جلوی پدر بزرگ گذاشتم مچ دستم را گرفت ودر چشمانم خیره شد وگفت :بنشین
نشستم و پدر بزرگ دستم را رها کرد،و
شروع کرد اسمان ریسمان بافتن وبعد از کلی حرف وضرب المثل ،موضوع خواستگاری را پیش کشید،
سمانه جان،خودت هم خوب میدانی خانواده احمد نسبت خونی با ما دارند ،حالا اگر چندین سال از هم بی خبر بودیم دلیل نمی شود که تو به انها به چشم غریبه نگاه کنی.
سالها پیش به هر دلیلی ما از فامیل جدا افتادیم ودر ایران سکنی گزیدیم،
با بغض گفتم:ولی پدر بزرگ من شناسنامه شما را هم نگاه کردم شما تابعیت ایرانی دارید ، حالا اگر اجدادتان روزی در هرات بودند این دلیل نمی شود من را مجبور به این وصلت کنید! من چطور با رسم ورسوم انها می توانم کنار بیایم؟
پدر بزرگ خندید و گفت :دختر جان چه رسم ورسومی،انها هم مثل ماهستند حالا لهجه شون با ما فرق دارد،
با گریه از پیش پدر بزرگ بلند شدم وبه اتاق نشیمن رفتم وفهمیدم کار تمام هست.
یک هفته از این ماجرا می گذشت ومن خوشحال بودم حرفی از خواستگاری فامیل جدید که تازه به ایران امدند نیست.
با صدای تلفن بیدار شدم، مادرم گوشی را برداشت،خاله ام انطرف خط بود ،بعد از احوالپرسی مادرم گفت برای یکشنبه شب قرار هست خانواده احمد اقا خلعتی بیاورند شما هم با شوهرت ،اقا مرتضی بیاید
من توی رختخواب خشکم زد ،به زیر پتو رفتم وشروع کردم گریه کردن.
مراسم یکشنبه شب با آبرو برگزار شد ،
خانواده داماد یازده نفر بودند که باهم زندگی میکردند ومن که عروس سوم خانواده بودم می شدم نفر دوازدهم از خانواده ی اقای نصری.
سکوت کرده بودم وخودم را به تقدیر سپردم.
مادرم از همان اول هم زیاد راضی نبود اما در مقابل پدر و پدربزرگ ،تسلیم شده بود.
دوهفته ای از نامزدی گذشته بود که خانواده ی اقای نصری ،همراه یک روحانی افغانستانی به منزل ما امدند وخطبه ی عقد را بین من واحمد جاری کردند وقرار عروسی را برای شش ماه بعد گذاشتند.
مترسک سر جالیز شده بودم ،نه مخالفتی داشتم ونه نظری میدادم.
قرار بود امشب احمد وخواهرش به دیدن ما بیایند،مادر همه جا را مرتب کرده بود واز من خواست لباس رسمی بپوشم.
برای اولین بار بود احمد را می دیدم، حتی روزی هم که خطبه را خواندند به او نگاه نکرده بودم.
چایی را که اوردم تمام بدنم می لرزید،
سرش پایین بود وصورتش مانند لبو قرمز شده بود ،
ازاین حجم حیا برای یک جوان متعجب شده بودم.انگار به ترسم غلبه کردم وقتی مطمئن شدم او سرش را بالا نمی اورد،چایی را تعارف کردم وبه اتاق نشیمن برگشتم،
چندین بار وچند بار این ملاقات ها تکرار شد وهربار با خواهرش می امد وحتی سرش را بالا نمی کرد.
کم کم نظرم نسبت به احمد عوض شد،اطرافیان همه از چشم پاکی وخوبی های احمد می گفتند واز من می خواستند لگد به بختم نزنم،احمد مکانیک بود ودر امد خوبی داشت ،البته بعلت نداشتن جواز کسب، با یک ایرانی شریک شده بود، از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتند ،اما رسم شان بود که خانواده همه باید با هم زندگی کنند.
کم کم این رفت وامد وحجب وحیای احمد دلم را نرم کرد وبه احمد علاقه مند شدم.
فلسفه عشق در یک نگاه را نمی دانم،اما برای من این اتفاق چند ماه طول کشید تا صدای قلبم را بشنوم.
وقتی به احمد علاقه مند شدم تصمیم گرفتم با همه ی رسم ورسوم کنار بیایم.
مدتی در کنار پدر ومادر شوهر ،دوبرادر شوهر وهمسران وبچه هایشان در یک حیاط ویلایی بزرگ زندگی کردیم.
این امر باعث شده بود تا احمد هر روز بیشتر عاشقم شود،چه رسم هایی که اوایل برایم سخت بود وبه مرور خودم رابا انها وقف دادم.
بعد اپارتمانی خریدیم وبه انجا نقل مکان کردیم .
«صبر وظفر دو دوست قدیمی اند
چون صبر کنی ،نوبت ظفر اید»
سال ها از ان روزها می گذرد ،زندگی خوبی داریم وفرزندانی سالم واهل وصالح ،که از پدر ومادرشان یاد گرفته اند احترام به بزرگتر به اندازه «اطاعت از خدا» واجب است.
همزبانی ها اگه شیرین تره،
همدلی از همزبانی خوشتره