روز آخر پاییز بود ومن در حیاط دانشگاه قدم میزدم،دلم حسابی گرفته بود،یاد سال گذشته افتادم که مامان چقدر لبو پخته بود وبا قالب، همه را به شکل گل در آورده بود، پیاله های اجیل که از بعد از ظهر به من چشمک میزدند ومامان گفته بود همه چیز به اندازه ی تعداد مهمان ها آماده شده است.مبادا طرف میز بروم .فقط اجازه داده بود قابلمه ای که در آن کدو حلوایی پخته بود را با یک تکه نان سنگک تمیز کنم وبخورم، توی دست وپا نباشم، انگار که از نظر او پسر بچه ی بازیگوشی بودم که قراره دیزاین شب چله را بهم بریزد.
در همین فکر وخیال بودم که چشمم به خانم اکبری و دوستش افتاد ،از درب دانشگاه وارد شدند در حالیکه چند تا نایلون میوه در دستشان بود .سال بالایی بودند اما که یک کلاس مشترک باهم داشتیم ومن را می شناختند .سلامی کردم ،
«_اقای صبوری شما هم مثل ما امسال شب چله را میخواهید خوابگاه بمانید؟»
لبخندی زدم و گفتم :شما هم که نرفتید،دوستانتان همه از صبح تلاش می کردند کلاس فردا را تعطیل کنند.
_بله ،ما خودمان دوتا میخواهیم جشن چله بگیریم ،بفرمایید میوه بردارید،نمک ندارد،
تا بخودم آمدم ،دوستش دوتا پرتقال ویک موز برداشت وداخل نایلون سیب ها گذاشت وبطر ف من تعارف کرد وگفت شب چله ،بد جور دلگیر می شود اگر دور از خانواده باشید.ناقابل هست ،شما هم با علی آقا یک جشن کوچکی بگیرید.
باخجالت نایلون میوه را گرفتم و به طرف خوابگاه امدم،
علی ،پسر شوخ و خوش مشرب اهل شهرستان «آباده » ،هم اتاقی من بود که معروف بود به علی اجیل«عاشق تنقلات بود»
تا من را با میوه ها دید به لهجه ی شیرازی« تشکر کاکایی» گفت ومیوه ها را از دستم گرفت بعد گفت :«نگاه کن کاکا هرچه آجیل خوردم پوستش ریختم تو نایلون مشکی ،باز نگو علی اتاقو کثیف کرد»
گفتم وقت این حرفها نیست آجیل ها را بده، می خواهم ببرم به خانم اکبری بدهم ،هنوز توی بوفه درحال خرید هستند .
علی اول اعتراض کرد خودمان چه کنیم؟
بعد فورا راضی شد و نایلون آجیل را گره زد توی یک نایلون مشکی گذاشت ،
باعجله به طرف بوفه رفتم و به خانم اکبری گفتم این آجیل ها از ولایت هست از دامغان آوردم، قابل شما را ندارد. بنده خدا تشکر کرد و خداحافظی کردیم.
شب شد میوه ها را شستم وچایی را اماده کردم،واز علی عذر خواهی کردم که شب چله آجیل نداریم!
علی خندید وگفت اشکال ندارد میوه هم خوب هست, جشن کوچک دونفره مان بدون آجیل شب چله وبدون لبوهای پخته شده و قالب زده ی مامان گذشت.
فردا کلاس تشکیل شد ،چند نفری که رفته بودند شهرستان به کلاس نرسیدند.
خانم اکبری و دوستش وارد کلاس شدند،سلام کردم خیلی سنگین جواب داد،من هم به علی نگاه کردم و دیدم علی از خنده سرخ شده است.
روزها از این ماجرا گذشت،وبرایم سؤال بود من چه بی ادبی کردم که خانم اکبری اینقدر با من سر سنگین شده است.
عید همان سال علی با دختر دایی اش عقد کرد ومن را به جشن عقدشان دعوت کرد.علی چند روز زودتر به شهرستان رفت وبه من آدرس داد وخواست که حتما آخر هفته به آباده بروم. بلاخره آخر هفته شد و قرار شد من وسایلم راجمع کنم تا بعد از برگزاری مجلس،به شهرمان بروم و تعطیلات عید را کنار خانواده باشم .جشن عقد به میمنت ومبارکی انجام شد و خانواده ی عروس ،سنگ تمام گذاشته بودند،پدر عروس ،مردی مهربان و مهمان نوازی بود ،اما به ما گفت موقع رفتن ،علی آقا را هم با خودتان ببرید ،امشب اینجا زنانه هست وخانم ها میخواهند راحت باشند .این شد که،خانواده عروس اجازه ندادند داماد شب آنجا بماند،قرار شد همه ی جوانها به خانه ی پسرعموی علی برویم وتا صبح بیدار باشیم .بلیط من هم برای ۹صبح فردا بود.
ساعت ۳صبح نوبت به بازی جرأت وحقیقت رسید .
نوبت علی شد،علی گفت یکی قاسم را نگه دارد تا من یک حقیقت بگویم.
گفتم راحت باش داداش ،فکر کردی نمیدانم چند بار با ژتون من غذا خوردی؟
علی خندید گفت نه بابا !این خیلی بدترهست می خواهی بشنوی ؟
آن شب چله،من نایلون آجیل را با نایلون پوست تخمه ها عوض کردم وگذاشتم داخل مشما مشکی ،
اگر شب دامادی اش نبود حتماً یک بلایی سرش می آوردم .
قیافه ی خانم اکبری،جلوی چشمانم بود و اینکه چرا این چند ماهه حرفی نزده بیشتر آزارم میداد.
سالها از آن روز می گذرد وهر بار مادرم پیاله های اجیل را برای شب یلدا آماده می کند من دوباره یک معذرت خواهی به خانم اکبری بدهکار می شوم.
تقدیم به مهربانو های سرزمینم ?
.