مریم ریوشی
مریم ریوشی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

مادر

ساعت حرکت قطار 18:30دقیقه را در بلیط نشان می داد،روی صندلی نشسته بود م که دو خانم وارد کوپه شدند ،یک خانم میانسال همراه یک خانم مسن که دهه هفتاد زندگی را می گذراند.

خانم مسن چمدان کوچکی را دنبال خودش می کشید ،سلام کردم وچمدان را از دستش گرفتم .روی صندلی نشست تا نفسی تازه کند.

شاید برای شما هم این موقعیت پیش امده باشد در بعضی شرایط با غریبه ها صمیمی تر باشید.

کوپه ی چهار نفره انقدر بزرگ نبود که نگاهمان در هم گره نخورد.

خواستم سر صحبت را باز کنم .سوال کردم «مادر ودختر هستید»؟

دختر سگرمه ها را در هم کشید و جوابی نداد اما مادر با خوشرویی گفت: بله دخترم هست ،الان خواهر زاده ام هر جا باشد می رسد.

از لباس های مشکی که پوشیده بودند ،متوجه شدم مصیبتی بر ایشان وارد شده است.

مادر نگاهم را خواند وگفت:« برادر زاده شوهر مرحومم تصادف کرده وبه رحمت خدا رفته ،خدا کنه به موقع برسیم ،تشیع فردا صبح هس».متاثر شدم غم جوان سخت است.برایش طلب مغفرت کردم وفاتحه ای در زیر لب خواندم.

بی اعتنایی دختر به مادر من را متعجب کرده بود،اما برای اینکه حس فضولی بیشتر گل نکند کتابی از کوله ام در اوردم وخودم را مشغول‌ کردم ،مادر صدا زد «دخترم میشه چمدان من را هم بگذاری بالا ؟» چمدانش را در قسمت بالا کنار چمدان خودم گذاشتم.

لازم نبود سوالی بپرسم وقتی در قسمت بالای کوپه چمدان دختر خانم را مشاهده کردم.


صدای بوق قطار را که شنیدیم ،مادر با نگرانی شماره ای را که در حافظه گوشی روی عدد ۵ثبت شده بود را گرفت وبعد از این که چند تا بوق کشیده شد تماس قطع شد: « اگه مرجان از قطار جا بمونه؟.»

من که متوجه رابطه تلخ و سنگین این مادر ودختر شده بودم ،گفتم مادرجان هر کمکی خواستید من در خدمت هستم ،

دختر یا بهتر بگویم خانم میانسال که در حال پیام دادن با گوشی اش بود،سرش را بالا اورد وبا تعرض گفت: مرجان عادت داره دقیقه نود بیاد نگران نباش.

مادر کمی ارام گرفت اما دختر هیچ عکس العملی نشان نداد

ناگهان مرجان با صورتی که خیس عرق واز قرمزی به رنگ لبو در امده بود وارد کوپه شدوبا صدای بلند گفت خاله لیلا ،ببخشید وای از این ترافیگ .

زن در حالیکه اشک را از گوشه ی چشمش پاک می کرد خودش را روی صندلی جمع و جور کرد.


دو ساعتی از سفر گذشته بود ،سعی کردم با این خانم میانسال که دختر خاله لیلا بود رابطه ی دوستی برقرار کنم.

مادر خوابیده بود و مرجان در تخت طبقه ی بالا از خستگی بیهوش شده بود.

خانم میانسال خودش را نرگس معرفی کرد،

گفتم اصلا نمی توانم باور کنم اینقدر به مادرت بی اعتنا هستی،خدای نکرده اگر روزی برایش اتفاقی بیفتد قطعا خودت را نمی بخشی.

قطار برای نماز صبح نگه داشت.گریه ها ودرد ودل نرگس من را هم احساساتی کرده بود ومن هم یک دل سیر گریه کرده بودم،اما خوشحال بودم که او بلاخره بعد از سال ها توانسته بود با یک نفر صحبت کند وبدون اینکه قضاوت شود حس خودش را نسبت به مادرش بگوید.

بعد از خواندن نماز صبح من و نرگس به کوپه برگشتیم،نرگس ارام تر به نظر می رسید و قرار شد چند ساعتی بخوابیم .

قبل از اینکه مادر و مرجان از مسجد برگردند وسوار قطار بشوند به نرگس گفتم «کاش مادر من هم زنده بود وهمه ی عالم را بیشتر از من دوست داشت.

*مسافرین محترم سفر خوشی را برایتان ارزومندیم *

این صدایی بود که از بلندگوی قطار پخش می شد ،نرگس روی تخت من ایستاد اول چمدان خودش وبعد چمدان مادر را پایین گذاشت .کفش های مادر را از زیر تخت بیرون اورد و به مرجان گفت:من چمدانها را میبرم شما با مادر بیاید وبا عجله از کوپه بیرون رفت.

برای دلجویی صورت مادر را بوسیدم .از او ومرجان خداحافظی کردم.

https://t.me/evasdaughter
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید