چند روزی از جشن عقد من و سعید نگذشته بود که خانواده ی سعید ما را به منزل شان دعوت کردند.
انها سه سالی بود که به شهر ما امده بودند ودر همسایگی ما زندگی می کردند وهمین آشنایی باعث شد که من عروس این خانواده بشوم.
سعید پسر دوم خانواده بود وبرادرش مجید بیست سال قبل ازدواج کرده بود و همراه خانواده در شهرستان زندگی می کرد.
مادر سعید به این دلیل مهمانی را زودتر از موعود برگزار می کرد که پسر وعروس بزرگش در مجلس مهمانی حضور داشته باشند ،اقا مجید وخانواده قرار بود فردای همان روز به شهرشان برگردند. ، ومادرم هم قبول کرده بود.
من که هنوز اشنایی زیادی با سعید پیدا نکرده بودم و از خانواده ی سعید خجالت می کشیدم با رفتن به مهمانی مخالفت می کردم ،اما کسی به حرف من گوش نمیداد وقرار میهمانی گذاشته شد.
بلاخره شب میهمانی فرا رسید ،من و خواهرم ریحانه ،که دوسال از من کوچکتر بود، اماده شده بودیم ومادر هم روی پله ها منتظر پدر بود، پدرم از مسجد آمد ،لباسش را عوض کرد وجعبه ی شیرینی را به دست مادرم داد ،به طرف خانه ی سعید به راه افتادیم.
بااستقبال گرمی مواجهه شدیم وهمین امر باعث شد یک مقدار از خجالتم بریزد ،احساس خوبی پیدا کردم .
بعد از صرف شام ،خانم اقا مجید باسینی چای ودختری که هشت ،نه ساله به نظر می رسید با ظرف دسته داری که در ان شیرینی ها را چیده بودند وارد اتاق شدند.
مادر سعید به من اشاره کرد کنارش بنشینم ،به مادرم نگاه کردم
مادر با صدایی نسبتآ بلند گفت :«برو پیش مادر شوهرت ببین چیکارت داره»؟
کنار مادر سعید نشستم ،دستام یخ کرده بود ،نمیدانم خجالت بود یا دلواپسی!
پیشانی ام را بوسید ویک «مهره ی آبی »گذاشت کف دست راستم ،
گفت ما به این میگیم «مهره ی لیاقت زن» از الان تا لحظه ی اخر عمرت هر وقت سعید این را از تو طلب کند باید همراهت باشد .که اگر همراه باشد تو شرط را بردی.
برای همین شاید هم تا اخر زندگی تون سعید جرأت نکند مهره را از تو بخواهد ،مگر اینکه یقین کند مهره همر اهت نیست وگرنه او شرط را می بازد.
از رسم ورسوم شان تعجب کردم ،هر چه نگاه کردم هیچ سوراخی در مهره ندیدم تا حداقل بتوانم آن رابه گردنم بیندازم.
گفتم «اگر من شرط را ببرم»؟
با شعف گفت علاوه بر اینکه عروس لایقی هستی، هرچه از سعید بخواهی باید برایت فراهم کند.
چند ماهی از عقدمان گذشته بود و
قرار بود اخر همین هفته جشن عروسی برگزار شود.دائم در فکر این بودم چگونه مهره را شب عروسی همراهم داشته باشم ،مخصوصآ با لباسی که برای جشن انتخاب کرده بودم
شب عروسی به آرایشگرم گفتم مهره را زیر موهایم بچسباند ولی ایشان قبول نکرد.خواهرم ریحانه ان را در پارچه ای گذاشت وبه آستر دامن لباس عروس وصل کرد،
چون لباسم باز بود ، سعید مطمعن بود نمی توانم مهره رادر لباسم جا ساز کنم. یکی از قانون های شرط این بود مهره نباید جلوی چشم باشد و دیده شود،باید جایی نگهداری شود که مخفی باشد. وگاهی با خنده می گفت «در انتخاب لباس عروس اشتباه کردی ،کاش لباس عروس جیب دار می خریدی.» .
جشن با شکوهی بود اقوام سعید از شهرستان امده بودند وبا آن لباس های زیبا و رقص زیبایی که مخصوص شهرشان بود جشن را رونق داده بودند.
از میان خانم ها یکی با صدای بلند کل کشید که داماد امد وهمه جیغ و دست و هورا کشیدند.
اقوام یکی یکی جلو امدند و هدایایی در خور به من و سعید تقدیم کردند.
سعید هم یک گردنبند زیبا به من هدیه داد ودر گوشم گفت حالا نوبت شماست ،
شما هم مهره را به من هدیه بده.
دسته گلی که دستم بود را به دست سعید دادم و در میان جمعیت دامن لباسم را بالا زدم ،مهره ی آبی را هدیه به همسرم کردم.
صدای جیغ وهورا به گوش فلک رسید ،همه فامیل داماد دوباره بر سرم شاباش ریختند ومادر شوهرم همچنان شاد وخوشحال بود ومن متعجب از این آداب ورسوم .
سعید هم خوشحال بود اما باورش نمی شد که شرط را باخته بود .
دختران فامیل هر کدام پیشنهادی میدادند :«سفر مکه،ماشین،خونه، ویلای شمال،.....»
سعید میان جمع قول داد هر چه بخواهم قبول کند.
صدایم را صاف کردم وبا لحنی قاطع گفتم «تا زنده ام با عشق کنارم بمان».