مریم ریوشی
مریم ریوشی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

نفس

تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده بود و سپس در مغازه ی برادرش که کارگاه آهنگری داشت بعنوان شاگرد ،مشغول به کار شده بود.دایی علی منتظر بود هر چه زودتر بتواند برای سربازی اقدام کند تا بتواند در یک کار دولتی استخدام شود. بالاخره در هجده سالگی به خدمت سربازی رفت وبلافاصله بعد از خدمت ،به استخدام اداره جنگلبانی در امد.

بوی شلغم پخته روی بخاری در خانه پیچیده بود ،مادر شلغم پخته را در بشقاب جلوی پدر گذاشت که دایی علی با فریاد وارد حیاط شد :آبجی خانم استخدام شدم ،استخدام شدم...

مادر با خوشحالی به طرف حیاط دوید صورت دایی علی را بوسید و تبریک گفت.

دایی کارمند اداره جنگلبانی شده بود و قرار بود از ماه بعد یک ماشین هم از اداره تحویل بگیرد تا برای گشت شبانه در فصل زمستان مشکلی نداشته باشد. همه خوشحال بودیم ،مادر بزرگم نخود مشگل گشا نذر کرده بود تا پسرش «بعد خدمت »بیکار نماند .

دایی گفته بود:در هفته یک بار کشیک شب داریم از مراتع حفاظت کنیم تا دامداران ،دام را به به داخل مراتع سرسبز نیاورند.

ما بچه ها متوجه حرف بزرگترها نمی شدیم،اما پدرم می گفت این کار به نفع همه ی اهالی منطقه است . ما خوشحال بودیم که می توانیم سوار ماشین دایی بشویم .ماشین دایی خیلی قشنگ بود آن‌زمان اسم آن ماشین «سیمرغ» بود این را برادرم به من گفته بود ،من سواد خواندن و نوشتن نداشتم .برادرم کلاس چهارم بود خوانده بود که روی ماشین نوشته شده سیمرغ .

«جیپ سیمرغ »به رنگ آبی کاربونی مدل وانتی بود .دایی علی می گفت ماشین «صفر»هست وبرادرم گفته بود یعنی ماشین «نو»هست وتا حالا کسی سوار این ماشین نشده است.

مادر برای دایی علی جوراب و کلاه پشمی می بافت تا در مأموریت های شبانه در جنگل و مراتع ،سرما نخورد . **


امسال برای شب یلدا مهمان دعوت کردم وحالا که بیماری کرونا تقریباً کنترل شده بهتر هست یک دور همی با فامیل برگزار کنیم.اقوام قبول کردند و قرار شد با قطار فردا صبح به شهرستان ما بیایند.

بعداز یک هفته متوالی طوفان و گرد و خاک ،پوششی از خاک همه جا را پوشانده بود و آمدن میهمان مزید بر علت شد تا همه جای منزل را شست وروب کنیم.از لوسترها و شیشه ها تا شستن حیاط برای بازی بچه ها .

ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود ،که به رختخواب رفتم از خستگی نمی توانستم بخوابم اما خوشحال بودم که از گرد و خاک خبری نیست و طوفان به پایان رسیده است.

درحال درست کردن ناهار برای میهمانان بودم ،خواستم اخبار شهرستان را بخوانم که متوجه شدم اطلاعیه از شرکت مسافری رجا :قابل توجه مسافرین امروز که قصد سفر به ....دارند،باتوجه به بحرانی بودن مسیر و عدم دید کافی حرکت قطار مسافری روز جاری حذف و کنسل میگردد.

صفحه گوشی خیس شده بود و نمی دانم چطور متوجه بارش اشک از چشمانم نشده بودم،به پهنای صورت اشک می ریختم، احساس ناخوشایندی در گلو داشتم،لیوان آب در دستانم و جرعه آبی که همیشه به آسانی از گلویم پایین میرفت،حالا درمیان حلق گره خورده وبا تقلا پایین میرود.

کودکان به چه جرمی حق نفس کشیدن ندارند.

طبق اخباری که به گوش می رسد استفاده بی رویه «دامها از مراتع

اطراف شهر»و«قطع کردن درختان و درختچه های گز» باعث به وجود امدن این طوفان ها وریز گردها در شهرستان شده است و نفس شهر را به شماره انداخته است.

پرده را کنار زدم آسمان سیاه شده بود،اما هیچ باد و طوفانی نبود ،خاکها آرام وبی صدا مانند برف به روی شهر می نشست،برفی با رنگ و بوی متفاوت.

https://t.me/evasdaughter
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید